ثناجونثناجون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

ثنا جون

بدون عنوان

1390/7/4 13:59
نویسنده : مامان
1,184 بازدید
اشتراک گذاری
 مریض شدن فرشته

جمعه ۱۰/۴/۹۰ صبح مامانی گلی زنگ زد که صبحانه بریم آنجا. همون صبح کمی تب داشتی بعد از ظهر که آمدیم خونه خودمون تبت شدید شد بهت قطره استامینوفن دادم اما تبت پائین نیومد تا شنبه بعد از ظهر که با مامانی بردیمت دکتر یه سری دارو نوشت و ۲ تا آمپولniniweblog.comکلی گریه کردی موقع زدن آمپولهاniniweblog.comآوردیمت خونه کمی تبت آمد پائین ولی مدام تبت بالا پائین میرفت تا یکشنبه شب که مامانی بتول و عموها و عمه ها آمدن خونمون. ملوسک مامان همچنان تب داشت مدام دست و پات رو آب میزدیم ولی فایده نداشت شب ساعت ۲ خوابیدیم و گوشی ام رو یک ساعت یک بار روی زنگ گذاشته بودم که بیدار شم و حواسم بهت باشه یک وقت تبت خیلی بالا نره ساعت سه بیدار شدم دیدم که تبت خیلی شدیده به بابا رو بیدار کردم گفت که ببریمت درمانگاه شبانه روزی ولی من گفتم دکترای شیفت شب خوب نیستا نمی خواهد اول دستمال مرطوب روی سر و دست پات گذاشتیم ولی فایده نداشت آنقدر داغ بودی که دستمال گرم میشد بابا یه ظرف آب آورد هرچی پاشویت میکردم دست و پاهات خنک میشد اما سرت همچنان داغ بود یه شیاف برات گذاشتم ولی بازم فایده نداشت بابا زنگش زد آژانس که ماشین بیاد ببریمت درمانگاه ولی گفت که طول میکشه واسه همین زنگ زدم خونه ی مامانی گفتم که دایی آماده بشه و مارو ببر تا دایی آماده بشه ما هم تو رو برداشتیم به سمت خونه ی مامانی راه افتادیم وقتی که رسیدیم دایی و مامانی دم در منتظر ما بودن.خودت هم بیدار شده بودی. وقتی که دکتر درمانگاه معاینه ات کرد کلی گریه کردیniniweblog.comاین دکتر هم دوباره یه سری دارو برات نوشت که بابا و دایی از همون داروخانه شبانه روزی کنار درمانگاه گرفتن یه شیاف نوشته بود که یکی رو همنجا برات گذاشتم و دکتر گفت که نیم ساعت صبر کنیم اگه تبت پائین نیومد آمپولت رو بزنیم نیم ساعت صبر کردیم البته همچنان پاشویت میکردیم ولی تب خیلی پائین نیومد به همین دلیل آمپول رو زدیم و آمدیم خونه ساعت دیگه ۵ صبح بود تو با مامانیا رفتی خونه و من و بابا رفتیم که وسایل و لباسهای اداره ام روبیاریم چند دقیقه بعد از آمدنمون بابا رفت سر کار من هم ساعت شش و نیم رفتم چند دقیقه قبل از اینکه برم تو هم خوابت برد. آن روز حسابی مامانی و خاله رو ترسونده بودی بخاطر داروها و آمپول بدنت سرد شده بود و تا ظهر یکسره خوابیده بودی و حتی تکون هم نمیخوردی بنده خدا مامانی کلی غصه خورده بودی الهی بمیرم. بخاطر همین که حالت خوب نبود از دکتر مخققی وقت گرفتم و من موندم اداره تا خاله سارا و دایی تو رو از خونه بیارن و وقتی که نزدیک مطب دکتر شدن من هم از اداره را بیافتم .وقتی شما رو دم در مطب دکتر دیدم حال نداشتی وقتی که وارد مطب شدیم شروع کردی گریه کردن وزنت کم تر از دفعه قبل شده بود دکتر بزور معاینه ات کرد و گفت که گوش و گلو و ریه هات مشکلی نداره یا ویروس وارد روده ات شده یا عفونت اداری گفت داروها رو قطع کنی و اگه تب داشتی استامینوفن بهت بدیم و تا سه شنبه بعد از ظهر صبر کنیم یا اسحال میشه یا بدنت دونه میزنه در غیر این صورت چهارشنبه ببریمت آزمایش اداره بدی. وقتی از دکتر برگشتیم خونه مامانی بتول، عمه خدیجه و عمه زهره آمدن دیدنت. همون شب اسهال شدی و فرداش هم بدنت دونه های قرمز زد که زود هم خوب شد چهار شنبه تقریباً حالت خوب بود فقط کمی بهونه گیری میکردی ولی حسابی آب رفتی و لاغر شدی جیگر مامانماچقلبماچ.انشاءا.. دیگه هیچوت مریض نشی.

+نوشته شده در  شنبه 18 تیر1390ساعت 14:46  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

روز دوشنبه ۶/۴/۹۰ حدود ساعت ۸ بود که من و تو از خونه ی مامانی آمدیم خونه خودمون تازه رسیده بودیم که دست من رو گرفته بودی و دنبالم میامدی که یک لحظه دستت رو ول کردم گفتم بشین تا من بیام و خودم به سمت آشپزخونه رفتم یک دفعه دیدم که ننشستی و دنبال من آمدی بدون اینکه با دستت جایی رو گرفته باشی ولی چند قدم بیشتر نرفتی کلی ذوق کردم که برای اولین بار تنها و بدون کمک راه رفتی البته قبلاً یک دو قدم بدون کمک بین دو نفر راه میرفتی ولی ایندفعه کسی نبود که تشویقت کنه خودت تنها راه رفتی.

سه شنبه شب چون آبمون قطع شد  رفتیم خونه ی مامانی بتول و شب رو آنجا موندیم و چهارشنبه صبح تو رو نبردیم خونه ی مامانی گلی و آن روز رو همونجا موندی بعد از ظهر من رفتم خونه ی مامانی گلی و همه با هم آمدیم آنجا وقتی رسیدیم تو خواب بودی مامانی بتول گفت که خودت تنها راه رفتی همگی کلی ذوق کردیم .صبر کردیم تا بیدار بشی اما وقتی هم که بیدار شدی برامون راه نرفتی تا اینکه شب آمدیم خونه ی مامانی گلی یکیمون اینور اتاق میایستادمو یکیمون طرف دیگه به میگفتیم ثنا بیا پیش من تند تند باقدمای بزرگ میامدی آنقدر خوشحال شدیم که خدا میدونه کل قربون صدقه ات رفتیم .چون بابا سرکار بود زنگ زدم و این خبر خوب رو بهش دادم. خدا رو شکر که بالاخره جیگر من هم راه رفت ولی هنوز یه ترسی تو دلت کوچولت هست وقتی که تنهایی راه نمیری حتماً باید چند نفر پیشت باشن و تشویقت کن.

چند تا عکس از عزیزه دلم

چند تا عکس از عزیزه دلم

 

+نوشته شده در  چهارشنبه 15 تیر1390ساعت 14:44  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

از بعد از ظهر همون روز که از مشهد برگشتیم به جمع کردن وسایل خونه ادامه دادیم تا روز جمعه صبح که اساسا رو بردیم خونه ی جدید البته بماند که صاحبخونه قبلی سر دادن پول پیشمون کلی اذیت کرد. خلاصه از جمعه بعد از ظهر هم شروع کردیم به چیدن وسایل. شنبه رو من و بابا مرخصی گرفته بودیم تا خونه رو مرتب کنیم ولی خونه کامل جمع نشد چند روز بعد هم وقتی که از سرکار می آمدم خونه با مامانی یا خاله ها میرفتیم خونه خودمون و شروع میکردیم به کار کردن حسابی خسته شده بودیم توی این چند روز هم تو خونه ی مامانی میموندی پیش خاله سارا و ما هم فقط موقع شام و ناهار و وقت خواب میامدیم خونه مامانی.

+نوشته شده در  چهارشنبه 15 تیر1390ساعت 9:46  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

بعد از کمی استراحت و نفس تازه کردن چمدونها رو جابجا کردیم و کف کوپه خودمون رو یه پتو انداختیم تا تو راحت بازی کنی چون این چند روزه خسته شده بودی از بس که بهت اجازه نمیدادیم چهاردست و پا بری. یکی دو ساعت بعد کمی خوابیدیم تو توی بغلم روی تخت بالا ناز خوابیدی و وقتی بیدارشدیم وقت شام بود بعد از شام قطار برای نماز نگه داشت و تو همراه مامانیا کفشای چراغ دارت رو پوشیدی رفتین پائین کلی ذوق میکردی وقتی که چراغهای کفشات روشن میشدن.ساعت حدود ۱۱ شب بود که خواستیم بخوابیم ولی مگه تو میخوابید من و بابا روی تختهای بالا میخوابیدیم و مامانیا پائین تو رو هم میاوردیم بالا پیش من که واینستادی میرفتی پیش بالا با دسته چمدون بازی میکردی و سرو صدا راه میاندختی میرفتی پایین مامانیا رو اذیت میکردی خلاصه من و بابا خوابیدیم و توهم بد از کلی اذیت و آذر مامانیا خوابیدی. حدود ساعت چهار و نیم بود که رسیدیم راه آهن تهران دایی و عمو مصطفی و عمو قاسم آمده بودن دنبالمون وقتی که از قطار پیاده شدیم تو هم از خواب بیدار شدی مامانی بتول با عموها رفت و من تو و بابا و مامانی گلی با دایی برگشتیم خونه وقتی رسیدم همه بیدار بودن بابائی یه مرغ جلو پامون سر برید و بعد رفت سرکار خودمونم رفتیم تو شروع کردیم به بازکردن چمدونا و خاله ها سوغاتیاشونو گرفتن و تا ساعت ۷ صبح سوغات نگاه کردیم و حرف زدیم ساعت ۷ خوابیدیم.

+نوشته شده در  دوشنبه 13 تیر1390ساعت 11:18  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

شنبه صبح وقتی بیدار شدیم بعد از صبحانه رفتیم حرم و بعد از زیارت رفتیم بازار و شروع کردیم به سوغاتی خریدن تا ظهر که برگشتیم هتل ناهار خوردیم یه استراحت کردیم و دوباره رفتیم بازار من و تو و بابا رفتیم عکاسی و از تو عکس گرفتیم و شروع کردی به گریه کردن و هر کاری کردیم که ایستاده ازت عکس بگیریم واینستادی خلاصه در حالت نشسته عکس انداختیD Canon. تا شب گشتیم و خرید کردیم دیگه پاهامون نا نداشت تو هم از بس بغل بابا بودی خسته شده بودی و  بهونه میگرفتی خلاصه به زور خریدا رو تمام کردیم برگشتیم هتل بعد از شام تو و بابا خوابیدید ولی من و مامانیا تا ساعت ۳و ۴سوغاتیارو جمع جور کردیم و چمدونا رو بستیم چون فردا بعد از ظهر برمیگشتیم تهران صبح روز یکشنبه  زودتر از بقیه روزها بیدارشدیم رفتیم صبحانه خوردیم و رفتیم بازار چون باید عکس تورو تحویل میگرفیم انگشتر دایی احسان رو میگرفتیم و مامانی بتول یه لباس برای عسل خریده بود که ایراد داشت آن رو هم عوض می کردیم. چون با خودم عهد کرده بودم که از مشهد برات کفش بگیرم شاید زودتر راه بیافتی تا اون موقع کفش فروشی درست حسابی ندیدیم بخاطر همین یه دمپایی فروشی که دمپاییهای نیکتا داشت دیدیم یک جفت صندل برات خریدیم آمدیم جلوتر یه کفش فروشی دیدم که یه کفش خوشگل که روش هم چراغ داره برات خریدیم بالاخره خدا خواست و خریدامون تموم شد وسایلو تحویل امانتداری دادیم رفتیم حرم آخرین زیارتمون توی این سفر بود خدا کنه بزودی دوباره قسمتمون بشه. باید ساعت ۱۲ اتاقو تحویل میدادیم بخاطر همین ساعت ۱۱:۱۵ از حرم آمدیم بیرون با اینکه دل همه مون آنجا موند برگشتیم هتل وسایلمونو جمع کردیم و اتاق رو تحویل دادیم ولی چون بلیطمون برای ساعت ۱۴ بود و تا وقت ناهار یک ساعت مونده بود کمی توی لابی هتل نشستیم منتظرو بعد نماز خوندیم بعدش هم رفتیم ناهار نمیدونم چرا اون روز اینقدر غذا خوردنمون طول کشید وقتی که از رستوران آمدیم بیرون ساعت ۱۳:۴۰ بود نگهبان هتل یه ماشین برامون گرفت و به طرف راه آهن راه افتادیم وای داشتیم از دلهره میمردیم استرسچون خیلی دیر شده بود اصلاً متوجه گذشت زمان نشده بودیم خلاصه یه راننده آروم گیرمون افتاده بود کلی عصابمون رو خورد کرد بالاخره رسیدیم راه آهن من تو رو بغل کرده بودم کیف دستی خودم و مامانی گلی دستم بود بدو بدو رفتم تو و قرار شد بابا و مامانیا چمدونا و بقیه وسایل رو بیارن از قسمت اطلاعات پرسیدم قطار تهران ۱۴:۲۰ باید از کدوم طرف برم گفت از اون طرف بدو الان حرکت میکنه. رفتم جلو قسمتی که بلیط رو کنترل میکردن دیدم شلوغه به مسافرا گفتم الان قطار ما حرکت میکنه اجازه بدین بدون نوبت برم بنده خداها مسافرها هم اجازه دادن به آقایی که بلیط رو کنترل میکرد گفتم بقیه پشت من هستن دارن میان بدو بدو رفتیم سمت سکویی که قطار تهران بود دیدم بابا اینا نیومدن بابا زنگ زد گفت تو صف موندیم گفتم بدون صف بیاد دوباره من و تو برگشتیم عقب دیدم بابا اینا از قسمت کنترل رد شدن دارن سر در گم این ور آنور رو نگاه میکنن صداشون کردم گفتم از این طرف بدویید حالا مامانیا بنده خداها یک یه چمدون چندتا ساک دستشون دارن میدوند. خلاصه بعد از کلی بالا پائین رفتن به سکوی مورد نظر رسیدیم ولی نفسمون بالا نمیامد، بلیطها رو به مامور قطار نشون دادیم سوار قطار شدیم حال واگنی که ما ازش سوار شدیم واگن هشته و واگن خودمون واگن ۴ حالا باید با اون همه بار بندیل از راه رو های باریگ ۴ تا واگن رد میشدیم من و تو مامانی بتول جلو تر رفتیم بابا هم پشتمون اما مامانی گلی موند پیش بقیه  ساکها چون نمیتونستن همه رو با هم بیارن بعد از اینکه به کوپه خودمون رسیدیم بابا برگشت که با مامانی گلی بقیه ساکها و چمدون هارو آوردن چند دقیقه بعد از سوار شدن خودمون قطار راه افتاد یعنی اگه چند دقیقه دیر تر میرسیدیم جا مونده بودیم ولی دیگه جون برامون نمونده بود فکرشو کلی با کلی ساک و چمدون بدویاوه.

ثنا توی قطار موقع برگشت با کفشای جدیدش

+نوشته شده در  دوشنبه 6 تیر1390ساعت 14:46  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

پنجشبنه 26/3/90من و تو بابا و هر دو مامانیا صبح ساعت 7:50 از راه آهن به طرف مشهد راه افتادیم کل راه خونه تا راه آهن و تقریباً یک ساعت اول راه رو خواب بودی اما بعدش که بیدار شدی همه چی برات تازگی داشت و جدید بود از پنجره قطار بیرون رو نگاه میکردی بلند میشدی تو بغل ما می ایستادی و مسافرای صندل پشتی رو نگاه میکردی چون صندلیای قطار اتوبوسی بود. میگفتی باید بزاریمت زمین یکی هم دستت رو بگیر و راه بری ازاین طرف قطار به اون طرف قطار بیچاره بابا رو حسابی خسته کرد چند باری هم خوابیدی . قطارمون تأخیر داشت بجای ساعت دو و نیم ساعت 5 رسیدیم مشهد. وقتی که اتاقمون رو تحویل گرفتیم حسابی خسته بودیم  نوبتی دوش گرفتیم Phil 05برای اولین با ملوسک توی شهر مشهد حموم زیارت رفتیم کمی استراحت کردیم و بعد رفتیم شام و بعد از شام مستقیم حرم . بالاخره دخترم برای اولین بار پا توی حرم امام رضا (ع) گذاشت الهی که زیارتت قبول باشه مامان. حرم خیلی شلوغ نبود زیات حسابی حال داد بعد که برگشتیم هتل نمیدونم چرا همش بهونه میگرفی نمیخوابیدی بنده خدا مامانی گلی تا ساعت 5 صبح بیدار بود تو هم همش گریه کردی دم صبح هم که خوابیدی چند دقیقه یه بار بیدار میشدی و گریه میکردی نمیدونم چرا ؟ خلاصه صبح ما بیدار شدیم رفتیم صبحانه خوردیم ولی خانم بیدار نشدن و ما مجبور شدیم که جایی نریم تا خانم بیدار شن و صبحانه میل بفرمایند وقتی که بیداری شدی تا با ناز عفاده صبحانتون رو میل کنید دیگه نزدیک ناهار بود برای همین صبر کردیم ناهار رو که خوردیم دوباره رفتیم زیارت قرار شده بعد از زیارت بریم شاندیز بعد زیارت آمدیم که بیایم بیرون متوجه شدیم خانوم خانوما خراب کاری کرده وای از شانس دستمال مرطوب همراهم نبود بابا رفت فروشگاه رضوی که جلوی یکی از درهای حرم بود دستمال خرید ولی حالا مگه اجازه میدادی تمیزت کنم اول بدون اینکه تمیزت کنم بزور فقط پوشکت رو عوض کردم ولی دلم نیامد همین جور بزارمت حالا توی این هاگیر واگیر خوابت برد خلاصه با مکافات گریه داد بیداد موفق شدیم که تمیزت کنیم و بعد خواستیم بریم شاندیز که راننده تاکسی پشیمونمون کرد و گفت برید الماس شرق خلاصه رفتیم اونجا یه مجتمع تجاری خیلی بزرگ چند طبقه بود که موفق نشدیم همه طبقات رو بگردیم آنجا حسابی بهت خوش گذشت بابا برات چرخ که شکل ماشین بود و از پشت دسته داشت برات اجاره کرد و راحت نشستی تو ماشین بابا هم اینور آنور میبردت.خلاصه حسابی گشتیم تا خسته شدیم و برگشتیم هتل شام خوردیم و خوابیدیم.

 ثنا جلوی حرم امام رضا

 

+نوشته شده در  یکشنبه 5 تیر1390ساعت 14:48  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید

این روزا هم برای اسباب کشی و هم برای سفر مشهد آماده میشیم . انشاءاله فردا صبح راه میافتیم. دختر گلم برای اولین بار که میره زیارت امام رضا (ع) انشاءاله زائر خونه ی خدا بشی مادر . وقتی که تازه دنیا آمده بودی من، بابا و مامانی نذر کردیم که ببریم زیارت امام رضا(ع) خدارو شکر که بالاخره قسمت شد و تونستیم که بریم البته اداره باعث شده حدود یک ماه پیش قرعه کشی کردن و قرعه به اسم من درآمد سهمیه ۴ نفر توی هتل یاس . مامانیا رو هم با خودمون میبریم انشاءاله که زیارتمون قبول باش و بهمون خوش بگذره. 

دخمل طلای مامان هر روز بامزه تر میشی

دیروز خونه ی مامانی بتول بودیم مرغ مینای عمو قاسم هم اونجا بود میرفتی جلو قفس مینشستی دستت رو می گذاشتی روی قفس تا مینا نوک بزنه بعد هم قش میکردی انگار که نه انگار نوکش تیزه درد داره با هر بار نوک زدن مینا کلی میخندید خندهاما هروقت بالاشو باز میکرد بال بال میزد میترسیدی میامدی بغل من.

مامانی میگفت دیروز صبحانه نه نون خوردی نه چایی برای ایکه نون بخوری لای نون پسته میزاره و لقمه رو میزاره دهنت تو هم از مامانی زرنگ تر پسته رو از نون جدا میکنی نون رو از دهنت در میداری فقط  پسته رو میخوری

پریروز خونه مامانی بودیم که خاله در یخچال را باز کرد و چیزی برداشت تو هم رفتی تو شروع کردی به فضولی خاله آوردت بیرون و در یخچال را بست تو دوباره رفتی جلوی یخچال و شروع کردی به کشیدن در یخچال همیشه سعی میکردی ولی نمیتونستی برای اولین بار خودت در یخچال رو باز کردی شروع کردی به گشتن توی یخچال ما هم کلی ذوق کردیم.

راه رفتنت هم کمی بهتر شده اما هنوز نمیتونی تنها راه بری موقعی که میخواهیم ورزشای پات رو انجام بدیم اشک میرزی گوله گوله انگار که کتک خوردی .

هر وقت میریم خونه کفشات رو که درمیارم و وارد خونه میشیم شروع میکنی به گریه کردن  و میگی که دوباره بریم بیرون و خونه نباشیم .

 

+نوشته شده در  چهارشنبه 25 خرداد1390ساعت 10:33  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 
من: من

 

مَهمَه:صلوات هروقت صدای اذان رو بشنوی این کلمه رو میگی

اَه اَه: خاله محدثه

آسی:آجی خاله سارا ( چون دائی و خاله محدثه آجی صدا میکنن )

قن: گل این کلمه رو با دهن بسته میگی شعر هم میخونی قن قن قن: گل گل گل گل از همه رنگ

بَ بَ: بَبَعی

بَ بَ: بَع بَع

شعر ببعی میگه بع بع رو اینجوری میخونی

ما؛ میگیم ببعی میگه               ثنا؛ میگه بَ بَ

ما؛دمبه داری                          ثنا؛ بَ بَ

ما؛ پس چرا میگی                   ثنا؛ بَ بَ

حَ اوم : حموم

حَمی : حمید

وقتی میپرسیم ساعت چنده میگه ده

هافو : هاپو

در جواب هر سوالی که ازت بپرسیم میگی نه

 

 

+نوشته شده در  دوشنبه 16 خرداد1390ساعت 13:43  توسط مامان ثنا |  یک نظر
 

پنجشنبه شب تبت کامل قطع شده بود اشتهات هم یه ذره خوب شده بود. با هر دو تا مامانیا و خاله ها و دایی و عمه زهره رفتیم پارک کلی حال میکردی  از تاب پایین نمیامدی. سه تایی من و تو بابا سوار الاکلنگ شدیم وقتی که بالا و پایین مرفتیم آنقدر بامزه چرت میزدی آنگار برات لالایی میخونن. آخر سرهم توی پارک خوابت برد. خدارو شکر جمعه تقریباً حالت خوب خوب شده بود تب نداشتی بهونه نمیگرفتی شیرترو خوب میخوردی غذا هم کم اما میخوردی.شنبه دیگه حالت کاملاً خوب خوب بود.

یکشنبه از دکتری که خانم دکتر محققی معرفی کرده بود برای راه نرفتنت وقت گرفتم بابایی تو رو از خونه آورد و من هم از اداره آمدم چند دقیقه بعد از ورودمون به مطب شروع کردی به گریه کردن به هرزوری که بود یکمی توی مطب راه رفتی و با بدبختی دکتر معاینت کرد آنقدر که گریه میکردی و چند تا ورزش یاد داد که هر روز باهات تمرین کنیم و گفت که باید تا یه ماه دیگه راه بری وگرنه باید فیزیو تراپی بشی. تو رو خدا کم تنبل باش راه بیافت دیگه جیگر.

 

 

 

+نوشته شده در  دوشنبه 9 خرداد1390ساعت 14:35  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

سه شنبه بعد ازظهر که رفتم خونه همچنان تب شدید داشتی قطره و داروها هم اثری نداشت مدام باید پاشویت میکردیم تو هم بدت میامد یکسره گریه میکردی چیزی هم که نمیخوردی جون تو تنت نمونده بود الهی فدات بشم آنروز هم که روز مادر بود سه تایی کادوی مامانی بتول رو بردیم خونشون بعد برگشتیم خونه مامانی گلی کادوی مامانی رو دادیم. (چند وقتی که دنبال خونه میگردیم چون قرارداد این خونمون تموم شده)بنگاه آدرس یه خونه داده بود که بریم ببنیم بابا هم که دوباره شب کار شده بود رفت سرکار مامانی اینا هم چون شب مهمون داشتن نمی تونستن که با من بیان ناچار مزاحم عمه خدیجه شدیم با اون رفتیم ولی کسی خونه نبود که خونه رو ببینیم به ناچار دوباره برگشتیم خونه هنوز نانازم حال نداشت و بهونه گیری میکرد یک ساعت بعد با دایی رفتم خونه رو دیدیم خونه ی خوبی بود قرار شد باباهم فردا صبح بره خونه رو ببینه و با صاحب خونه هم صحبت کنه. وقتی برگشتیم خونه مهمونا آمده بودن ولی تو هنوز توی تب میسوختی بمیرم برات عزیزم. خلاصه آن شب هم مامانی تا صبح مواظبت بود صبح که بلند شدم آماده بشم بیام سرکار شروع کردی گریه کردن پریدی بغلم هر کاری کردیم که آروم بشی نشد. گرسنه بودی ولی نمیتونستی چیزی بخوری حتی شیر. دلم نیومد با این حال جات بذارم و بیام سرکار موندم خونه یکسره گریه کردی بالاخره ساعت 5/7 خوابیدی به اداره خبر دادم که نمیام. چهارشنبه بعد از ظهر تبت قطع شد ولی همچنان بی اشتها و بی حوصله بودی شب هم خونه ی مامانی بتول بودیم تا پنجشنبه بعداز ظهر آن روز فقط شیر خوردی همچنان غذا نمیخوردی. 

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

 

+نوشته شده در  یکشنبه 8 خرداد1390ساعت 10:48  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

چند روزیه که ملوسکم حوصله نداره وقتی که میریم خونه ی خودمون نق نق میکنی هرچی که دستت میگری یه کم باهاش بازی می کنی بعد میکوبیش توی سرت. دیروز هرچند بار تلفن کردم خونه مامانی گفت که تب داری وقتی رسیدم خونه دیدم که تبت خیلی زیاد سریع با خاله سارا و دایی بردیمت پیش دکتر خودت کلی توی مطب دکتر گریه کردی، اجازه نمیدادی قد و وزنت رو بگیرن یا دکتر معاینه ات کنه دکتر گفت یه بیماری ویروسیِ که گلوت پر از دونه های سفید که زخم فقط باید مواظب باشیم تبت خیلی بالا نره تا این بیماری دوره اش رو بگذرونه ۴ تا ۵ روز هم طول میکشه تا خوب بشی. آمدیم خونه همچنان تبت شدید بود مامانی نگذاشت شب بریم خونه ی خودمون میگفت که من و بابا شب خوابمون میبره ممکن تبت بره بالا و این خطرناک خلاصه مامانی بنده خدا تا صبح بیدار بود و مواظبت بود که یه وقت تبت بالا نره. موقع خوردن داروهات خیلی اذیت میکردی به زور باید دست و پاهات رو میگرفتیم و یکی قطره رو بریزه تو حلقت. امروز هم هنوز تب داری چون گلوت زخمه هیچی هم نمیخوری حتی شیرتو.  

+نوشته شده در  سه شنبه 3 خرداد1390ساعت 14:42  توسط مامان ثنا |  یک نظر
 
موش موشک مامان

 

 

ثنا در حال ماست خوردن

 

چند نمونه از فضولیهای ثنا خانم

 

نمیدونم چرا علاقه شدیدی به این داری که لباس منو بپوشی یک شب که من توی آشپزخونه بودم بابا هم نماز میخوند رفته بودی توی اتاق خواب یک از کشوهای دراور کمی باز بود تمام لباسهای منو ریخته بیرون و یکی یکی میاندختی روی سرت مثلاً تنت کنی و موفق شده بودی یه بلوز رو بندازی توی گردنت.

 

ثنا جیگر در خواب ناز

+نوشته شده در  دوشنبه 26 اردیبهشت1390ساعت 9:23  توسط مامان ثنا |  2 نظر
 

امروز یک سال و سه ماه و ۱۴ روزت ولی نمیدونم چرا راه نمی افتی مامان؟  هر وقت که کفشاتو میپوشی و با بابا دستو میگیریم که راه بری چند قدم آروم میری بعد چند قدم تند تند و دوباره آروم بازم تند شکمتو میدی جلو پاشنه پاتو میکوبی زمین مثل بامشاد ووی که چقدی جیگر میشه وقتی که راه میری.  هر روز از روز قبل شیرین تر و خوردنی تر میشی کارای جدیدی که انجام میدی مثل:

به هرکی که برسی و وارد هر جایی بشی به لامپی که از سقف آویز اشاره میکنی یا میگی بَق یعنی برق یا میگی لا یعنی لامپ بعد به ساعت اشاره میکنی ساع تازه زبونتم میزاری لای دندونات و س رو تلفظ میکنی بعد اگه خونه ی آشنا باشه که جای تابلو رو میدونی اگه جای جدید هم باشه روی دیوار دنبال تابلو میگردی و بعد به تابلو هم اشاره میکنی و میگی بوو یعنی تابلو

هروقت سرت یا دست و پات به جایی بخوره شروع میکنی به زندش و میگی بد

بهت میگیم ثنا بخند میگه ها ها ها

بعضی وقتها هم هوس میکنی بقیه رو بترسونی انگشتای دستو از هم باز میکنی دستاتو میاری بالا و مگی هاها طرف مقابلت هم باید بترس و تو هم قش قش بخندی

اما خود جیگرت از هر صدایی میترسی: صدای هواپیما صدای موتور صدای ماشین صدای دزدگیر ماشین صدای وانتیای که تو کوچه داد میزنن صدای ضبط ماشینای که زیاد هر کدام از این صداها رو میشنوی میپری بغل هرکی که بهت نزدیکتره

به ماشین میگی دوُ . عشق اینو داری بری تو ماشین دایی بشینی پشت فرمون و بازی کنی بوق بزنی

ماشاا.. دخترم کتاب خونم هست کتابهاتو اصلاً پاره نمیکنی دونه دونه ورق میزنی و نگاه میکنی کس ندونه فکر می کنه بچه با سواد الهی فدات شم

به کفشدوزک میگه دوزه

به پروانه میگی پَر

به زنبور میگی زِ

بعضی وقتها میشینه کلاغ پر بازی میکنی انگشتو میزاری زمین بلند میکنی میگی میگی بَر دوباره انگشتو میبری پایین و میاری بالا میگی پَر

به کفش و پا هم هردو میگی پا

پای هرکس که توجهتو جلب کنه یا هرجا که جوراب ببینی میگی پیف پیف

جیگر طلای مامان قرتی هم هست روی سر هر کس تل بیبینی به اون اشاره میکنی میگی اِه اِه یعنی اون میخوام یا اگه گل سری چیزی ببینی میگی که اون بزنیم به سرت بعد یه لبخند با مزه میزنی به همه افرادی که دورت هستن نگاه میکنی که ازت تعریف کنن تو هم کلی ذوق میکنی.

هر وقت که میریم سوپری خرید به پفک اشاره میکنی میگی اِه اِه وقتی که ما میگیم نمیشه به بقیه خوراکیا اشاره میکنی شکموی مامان

وقتی بهت میگیم ثنا النگوهاتو میدی به من میگی نه

وقتی خودت یا کسه دیگه ای عطسه میکنه دستاتو میبری بالا یعنی الحمداله

هرکی نماز بخونه میری سراغش مهرو برمیداری میزاری دهنت همونجای مهر میشنین هروقت هم صدای الله اکبر میشنوی دستو میزاری روی گوشت

 

 

 

+نوشته شده در  یکشنبه 18 اردیبهشت1390ساعت 14:31  توسط مامان ثنا |  2 نظر
 

پریروز بعد از ظهر با خاله آمدیم موهاتو کوتاه کنیم چون خیلی بدفرم بلند شده بود از پشت فقط یک ردیف بلند شده بود و بقیه موهای بقیه جاها کوتاه بود خودت هم اصلاً نمیزاری یه گل سری کش سری چیزی روی موهات بمونه واسه همین شبیه جاهلای قدیم یا وفا ۲.۱۲ شده بودی. ولی مگه گذاشتی اولش که قیچی رو گرفتی دست و بلوز تنت رو پاره کردی بعد تا خاله با دستش موهات رو میگرفت سریع برمیگشتی چپ چپ نگاهش میکردی میپریدی بغل من خلاصه من دایی و خاله محدثه از جلو سرتو گرم کردیم برات شعر خواندیم تا تو حواست پرت بشه خاله از پشت موهاتو کوتاه کرد ولی هیچ مدلی نداره فقط کوتاه شده تازه موهای جلو و روی گوشاتو که اصلاً دست نزد. قرار بود دیروز موقعی که خوابی خاله موهای جلوتو کوتاه کنه ولی از اونجا که همیشه دمر میخوابی نتونسته بود واسه همین وقتی که بیدار شدی دایی محکم بغلت کرده تا نتونی تکون بخوری و خاله موهای جلوتو کوتاه کرده. با مزه شده لپات زده بیرون آدم فکر میکنه که چه بچه توپولی موپولی هستی قربونت برم الهی

+نوشته شده در  چهارشنبه 7 اردیبهشت1390ساعت 14:40  توسط مامان ثنا |  2 نظر
 
 

حالت تقریباْ خوب شده بود فقط شمکت کمی شل کارمیکرد اما چهارشنبه بعد ازظهر که رسیدم خونه از مامانی اینا حالت رو پرسیدم گفتن که اسهالت دوباره شروع شده تا ساعت ۷ صبر کردیم ولی همچنان تند تند بیرون روی داشتی

با خاله سارا بردیمت دکتر.آقای دکتر برات آمپول نوشت (بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدی این اولین باری بود که آمپول میزدی) انقدر گریه کردی

خاله سارا هم کلی ترسیده بود کلی صلوات برات نذر کرده بود آوردیمت خونه داروهات رو بهت دادیم. کلی ضعیف شدی شب موندیم خونه مامانی تا آخر شب کمی بهتر شدی اما آخر شب که امدیم بخوابیم کلی گریه کردی از صدای گریه ات همه رو کشوندی بالا نمیذاشتی پوشک کنم خلاصه معلوم شده که پاهات سوخته و گریه ات بخاطر سوختگی پاهاتِ مامانی پاهاتو شوست کلی برات پماد زد و تو رو برد پیش خودش و  تا صبح پیش مامانی خوابیدی.

پنچشنبه کمی بهتر شدی ولی همچنان هم شکمت شل کار میکرد و سوختگی اذیتت میکرد. شب که رفتیم خونه خودمون بابا رفت حموم تو هم پی پی کردی بردم شوستمت و گذاشتمت روی تخت که برم دستهامو بشورم شیر آبو ببندم بیام پوشکت کنم همیشه وقتی بهت میگفتم ثنا بشین جلو نیا میافتی گوش میدادی وللللللی این دفعه گوش ندادی چهار دست و پا شروع کردی جلو آمدن که دیدم داری از تخت میافتی اما تا من برسم افتادی اول چیزی معلوم نبود ولی بعد پائین چشم چپت کلی قرمز شد پوست نازک صورتت بخاطر کشیده شدن روی موکت رفته بود کلی گریه کردی بعد آروم شدی خوابیدی . فرداش که جمعه بود وقتی که رفتیم خونه مامانی همه کلی دعوام کردم که چرا مواظبت نبودم من چیزی نداشتم بگم چون واقعاًَ تقصیر من بود که تنها گذاشتمت روی تخت خیلی مامان بدی هستم 

 

اینم یه عکس از ثنای جیگر با صورت زخمی

+نوشته شده در  شنبه 3 اردیبهشت1390ساعت 14:48  توسط مامان ثنا |  یک نظر

شنبه صبح آماده شدیم که ببرمت خونه مامانی چون ساعت کاری بابا عوض شده من میربرمت خونه ی مامانی که توی راه پله ها حالت به هم خورد مونده بودم چکار کنم با این لباسا ببرمت خونه ی مامانی یا نه اصلاٌ برم سرکار یانه، چون شب قبلش هم ساعت ۲ به زور خوابوندمت اونم چه خوابی تا صبح به خودت پیچیدی توی خواب گریه میکردی کمی هم تب داشتی من فکر کردم که بخاطر دراوردن دندونات نگو دل درد داشتی خیلی ازخودم بدم آمد که چه مامان بدی هستم نفهمیدم جیگرم چش. برگشتیم بالا به سرویسم خبر دادم که امروز نمیام بعد لباساتو عوض کردم رفتیم خونه ی مامانی وقتی رسیدیم اونجا رنگ روت پریده بود الهی بمیرم . با خاله سارابردیمت دکتر گفت که عفونت روده است چند تا شربت و قطره داد استفراغ خوب شد ولی حالت تهوع  و اسهالت بودهرچی میذاشتی دهنت عق میزدی تا شب نه غذا خوردی نه شیر  فقط آب میخواستی. امروز بهتری ولی هنوز شکمت شل کار میکنه خدا کنه زود خوب بشی کلی ضعیف شدی قربونت بشم. 

+نوشته شده در  دوشنبه 29 فروردین1390ساعت 15:1  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

سال جدید رو شروع کردیم با امید به اینکه سال خوبی رو در کنار همه عزیزامون داشته باشیم. سال تحویل ساعت ۳ نصف شب بود اما ناناز خانوم بیدار بود و سه تایی سر سفره هفت سین نشتیم دعا کردیم و تو بلافاصله بعد از سال تحویل خوابیدی چون حسابی خسته شده بودی. امسال اولین سالی بود که با دخملی به عید دیدنی میرفتیم چند روز اول عید خوب بود اما بعدش خسته شده بودی خوب غذا نمی خوردی سر وقت نمی خوابیدی و این باعث شده بود بی حوصله بشی گاهی نق نق کنی ولی عادت کرده بودی اگه یه روز تا غروب جایی نمی رفتیم بهونه دَدَ رو میگرفتی. با اینکه همه از این مهمون بازی خسته شده بودیم و خوب بود و خوش گذشت.سیزده بدر هم با هردو مامانیا رفتیم احمد آباد تو خیلی حال میکردی دوست داشتی  از چادر بری بیرونو چهار دست و پا واسه خودت بگردی.اون روز هم خوش گذشت.

اینم یه عکس از سیزده بدر

+نوشته شده در  چهارشنبه 17 فروردین1390ساعت 11:16  توسط مامان ثنا |  یک نظر

ثنایی خیلی شیطون شدی مامام نمیشه یک لحظه هم تنهات گذاشت سریع چهار دست و پا راه میافتی میری فضولی دستو به هر چی میگیر که بلندشی دیگه نگاه نمی کنی اگه دست به این وسیله بگیری بر میگرده روی سرت. ولی با همه شیطونیات بعضی از کارات خیلی بامزه است.

با دیدن هر چیز جدید یا جای جدید میگی اِه اِه 

بعد از جشن تولدت هروقت که از بیرون میامدیم خونه به در و دیوار و سقف نگاه میکنی میگفتی اِه اِه یعنی تعجب پُ پُ یعنی تولد

هر وقت که ازت سوال میکنیم خوشگل من کیه؟ بجای من میگی بَ به عکست که روی دیوار اشاره میکنی و در جواب هر سوال ما که پشت هم میپرسیم عزیز من کیه؟ جیگر من کیه؟ یه بَ میگی

هر وقت هم که شیر بخوای میگیه مَمَ

مامان و بابا هم میگی

وقتی که از دست کسی شاکی میشی محکم با کف دست میزنی تو صورت طرف

هر وقت هم که حوصله داشته باشی هر کس که دوست داشته باشی حتی عروسکات بوس میکنی و فقط صورت طرفو به لبات میچسبونی اما اگه از دور بوس کنی محکم بالبات ماچ میکنی که صداش شنیده میشه

هر وقت هم دلت هوای بیرون رو بکنه میگی دَدَ دَدَ

+نوشته شده در  دوشنبه 23 اسفند1389ساعت 12:37  توسط مامان ثنا |  یک نظر
 

چون شب تولدت با شب اربعین یکی شده بود جشن تولدت رو ۲۱ بهمن گرفتم. مهمونها مامانیا و بابائی ها که بابا ابراهیم نبود رفته بود بیجار خاله ها و دایی و عموها به همراه زن عموها و عمه ها که خیلی خوش گذشت همه کلی زحمت کشیده بودن ایشاا... تولد نی نی هاشون جبران کنیم. تولدت کفشدوزکی بود که درست کردن تزئینات با خاله محدثه بود و خاله سارا تزئینات خونه رو انجام داد و توی همه کارا خیلی خیلی به من کمک کرد ایشاا... عروسیش جبران کنیم.

اینم چند تا از عکسهای تولدت

 

اینم چند تا از عکسهای آتلیه

 

 

اینم کارت تولدت که خودم با کمک خاله سارا درست کردیم

+نوشته شده در  یکشنبه 1 اسفند1389ساعت 9:36  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 
ثنا وکلاغ
+نوشته شده در  پنجشنبه 7 بهمن1389ساعت 0:52  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 
ثنا 12 ماهه 
+نوشته شده در  پنجشنبه 7 بهمن1389ساعت 0:41  توسط مامان ثنا |  یک نظر
 
ثنا
+نوشته شده در  پنجشنبه 7 بهمن1389ساعت 0:40  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

پارسال توی این روز و این ساعت خدا ثنای عزیز رو به ما داد . خدایا شکر برای دختر نازی که بهمون دادی، خدایا شکر برای تمام شدن آن روزای پراز نگرانی و شروع روزای خوب خدایا شکر برای سلامتی خلاصه خدایا برا ی همه چی شکر.

ثنا جونم، عزیز دلم، دخمل خوشگلم تولد یک سالگیت مبارک.

+نوشته شده در  دوشنبه 4 بهمن1389ساعت 14:39  توسط مامان ثنا |  یک نظر
 

 

هروقت که میبردیمت حمام وقتی که میامدی بیرون ترازوی آشپزخونه رو میاوردیم و وزنت می کردیم که بیبینیم ۳.۵ کیلو شدی یا نه. تقریباْ آخرای فروردین بود که رفتیم پیش دکترت قد و وزنت رو که گرفتن وزنت ۳.۵ رو رد کرده بودی و دکتر گفت که دیگه میتونیم همه جا ببریمت بعد از ۲.۵ ماه بالاخره آزاد شدیم.الهی قربون دخترم برم که دیگه برزگ شده

 ۸ اردیبهشت عروسی عمو قاسم بود و برای اولین بار تو رو به یه همچین جای شلوغی میبردیم و اولین عروسی بود که رفتی.۲۴ خرداد که اول رجب و تولد امام محمد باقر(ع) بود بردیمت پیش دکتر حیدرزاده و گوشای کوچولوتو سوراخ کردیم با پولهای کادوییت هم یه گوشواره حلقه ای کوچیک برات خریدیم. آخر خرداد ماه خونمونو عوض کردیم تا وقتی که من میرم سرکار به خونه ی مامانی نزدیک باشیم. چون قرار بود زمانی که من نیستم تو پیش مامانی باشی.

 

۴ تیر برای اولین بار باهم رفتیم مسافرت. همه باهم رفتیم بیجار عروسی پسرخاله سه روز بیشتر اونجا نبودیم اما خوش هم نگذشت.


کم کم مرخصیم داشت تموم می شد و اصلاً دوست نداشتم روزها از دختر گلم جدا بشم آما مجبور بودم.
خلاصه ۴ مرداد آمدو سرکار رفتن من هم شروع شد هر روز صبح بابا تو رو آماده میکرد میبرد خونه ی مامانی و من بعد از ظهرها میامدم دنبالت که برگردیم خونه ی خودمون.

+نوشته شده در  چهارشنبه 3 شهریور1389ساعت 12:48  توسط مامان ثنا |  یک نظر

  

 

همچنان خونه ی مامانی بودیم شب سال تحویل هم آنجا بودیم و اولین روز عید بالاخره بعد از چندین ماه رفتیم خونه ی خودمون وسایل تو رو چند روز زودتر بردیم و خونه رو کمی تمیز و مرتب کردیم. کل عیدو  تنها تو خونه بودیم دکتر گفته بود تا وقتی که ۳ کیلو نشدی تورو توی مکانهای پر جمعیت نبریم چون اگه مریض میشدی یا سرما میخوردی باید دوباره بستری میشدی.

روز ۸ فروردین مامانی آمد خونمون و بردیمت حموم هر کاریت کردیم بیدار نشدی کل مدتی رو توی حموم خواب بودی. (تقریباْ از ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۱ تا ۲۲ ساعت خواب بودی) بعد از حموم بردیمت بهداشت قد و وزنت رو گرفتن ولی هنوز ۳ کیلو نشده بودی. خانمی که واکسن رو میزدی هم هر کاری کرد بیدار نشدی اما وقتی که سرنگ رو تو پات فرو کرد بیدارشدی شروع کردی به گریه کردن تازه برای اولین بار درست صدای گریه ات رو شنیدیم چون کوچولو بودی خیلی هم گریه نمی کردی. ولی چند ساعت بعد از زدن واکسن هرچی پاتو تکون میدادی درد میگرفت و گریه میکردی و همه کلی ذوق میکردن که صدای گریه ات رو میشندین از طرفی هم ناراحت میشدن که درد داری . کل عید  دو سه بار خونه مامانی گلی رفتم دو بار هم خونه ی مامانی بتول که بار اول مامانی بتول به همه گفته بود که آن روز نیان اونجا تا خلوت باشه بخاطر تو. بار دوم همه ی عموها عمه ها و مامانی گلی اینا هم آنجا بودن با یه عالم ترس لرز و دلهره رفتیم ولی خدا رو شکر چیزی نشد عمو مصطفی و زن عمو منصوره سوغاتهایی را که از مشهد گرفته بودن آوردن اونجا زن عمو منصوره کلی لباس برات خریده بود دستشون درد نکن ایشاال.. تولد نی نی شون جبران کنیم. خلاصه به جز این دوجا، جای دیگه ای نرفتیم کسی هم خونمون نیومد.  

+نوشته شده در  دوشنبه 18 مرداد1389ساعت 15:3  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

روز شنبه 8/12/88 صبح همه مامان ها منتظر دکتر بودیم که بیاد نی نی ها رو ویزیت کنه که وقتی نوبت تو شد گفت که دیگه مرخصی وای بالاخره دختر من هم مرخص شد میتونستیم با هم بریم خونه . عمه زهرا هم پیشمون بود زود به بابا زنگ زدم گفتم که بیاد دنبالمون بابا هم شبکار بود از همون شرکت مستقیم آمد بیمارستان و با عمه زهرا رفتن دنبال کارهای اداری به مامانی هم خبر دادم که برات لباس بیارن نزدیکای ظهر بود که دایی و مامانی آمدن کارای اداری هم تموم شده بود. واکسنهاتو برات زدن ولی چون عمه زهرا از درمانگاه چشم برات وقت معاینه چشم گرفته بود و دکتر بعد از ظهر می آمد منتظر شدیم. با کمک عمه زهرا لباسای دختر گلمو پوشیدیم ولی همه لباسها بهت بزرگ بود توشون گم شده بودی  بعد برای همیشه از اون اتاق NICU لعنتی آمدیم بیرون (خدارو شکر )، و رفتیم درمانگاه چشمم کلی منتظر شدیم چون باید یک قطره ای رو توی چشمت میریختن که مردمک چشمت رو باز می کرد بعد دکتر با چراغ قوه و یه چیزی شبیه ذره بین داخل چشمت رو نگاه کرد تو هم یه کمی گریه کردی و چند بار این کارو تکرار کرد تا مردمک چشمت باز شد از طرفی آنجا خیلی شلوغ بود و تو نباید جاهای شلوغ آلوده میرفتی بهمین خاطر کلی میترسیدیم  ولی بالاخره مردمک چشمت باز شد و دکتر گفت که خوبه ولی چند وقت دیگه دوباره بیارینش.

وای خدای من بالاخره همگی من، بابا، مامانی، عمه زهرا و دایی احسان با خوشحالی از بیمارستان آمدیم بیرون و به طرف خونه به راه افتادیم.   وقتی رسیدیم هوا تاریک شده بود بارون هم میامد. گوسفند رو جلوی پامون سر بریدن و بعد من تو رفتیم طبقه بالای خونه مامانی اینا تورو تو جات خوابوندم و بعد خاله سارا و خاله محدثه عمه زهره و مامانیا آمدن بالا تو رو ببینن همه تعجب می کردن وقتی تورو میدیدن از بس کوچولو بودی.

شبهایی که بابا بود من و بابا پیش بودیم و نوبتی بیدار میشدیم و بهت شیر میدادیم و شبهای که بابا نبود من و مامانی پیشت بودیم ولی کسی حق نداشت بیاد بالا فقط وقتی که من میخواستم غذا بخورم یکی میامد پیش تو تا من غذامو بخورم. سخت بود ولی خوبیش این بود که توی خونه بودیم و بقیه کمک میکردن. روز 13 اسفند برای اولین بار حمومت دادیم توی اتاق با کلی ترس و لرز و ذوق و شوق من بودم مامانی، بابا و خاله محدثه هم فیلم میگرفت. بعد حموم کلی ناز شده بودی. روز 19 اسفند بردیمت مطب دکتر محققی تا برای اولین بار بعد از مرخص شدن ببینتد دکتر گفت که همه چی خوبه و مشکلی وجود نداره آمدیم خونه بابا رفت بیرون تا وسایل لازم برای شام فردا شب که قرار جشن نامگذاریت باشه رو بخر من هم آمدم که داروهات رو بدم (کلی شربت و قطره داشتی که باید هر کدام را سر ساعت معینی با سرنگ بهت میدادیم) وقت دادن شربت روی بود کسی رو برای کمک صدا نکردم و خودم تنها شروع کردم به دادن شربت به تو این شربت هم خیلی شیرین بود برای همین پرید گلوت هری زدم پشتت بازم سلفه میکردی با جیغ و فریاد مامانی را صدا کردم تو رو برداشتم رفتم توی راه پله ها که مامانی بابایی وخاله ها و دایی آمدن بالا هرچی میزدیم پشتت باز سلفه میکردی منم کف پات رو میگرفتم محکم میزدم کف پات بعد تو یه کوچولو گریه میکردی بعد چشماتو میبستی و میخوابیدی هرچی بابایی میگفت بچه چیزیش نیست باز ما هی به پشت و کف پاهات میزدیم بالاخره بابا امد زود تورو برداشتیم و رفتیم درمانگاه امامرضا بدون نوبترفتم توی اتاق دکتر و اون گفت که چیزیت نیست فقط خوابی با خوشحالی برگشتیم خونه. 

20 اسفند برات جشن نامگذاری گرفتیم که بابایی و مامانی، عمه زهره، عموها و زن عموها و عمه ها، همه کارها رهم مامانی گلی و خاله سارا کردن و من اصلاً کمک نکردم و فقط پیش تو بودم. شام هم از همون گوسفندی بود که جلو پامون سربریدن کل شب من و تو بالا بودیم و بقیه پایین تا بعد از شام یک چند دقیقه آوردیمت پایین و بابایی ابراهیم تو گوشت اذان و اقامه و اسمتو خوند ثنا عسلی.

اینم چند تا عکس از عسل خانم

 

 

+نوشته شده در  دوشنبه 18 مرداد1389ساعت 11:46  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

 ۸۸/۱۱/۵ ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه مامانی تو هم تنها موندی بیمارستان  سه روز اول من نتونستم بیام بیبینمت اما بابا تنها میامد دیدنت بعد از سه روز یعنی 7/11/88 با هزار ترس و لرز بردیمت بیمارستان حضرت رسول جایی که عمه زهرا آنجا کار میکرد یکی دو روز اول تو این بیمارستان هم دستگاه اکسیژن بهت وصل بود اما یه روز خودت به شینگ و چسب اینا آنقدر دست زده بودی که پرستارا فهمیده بودن دیگه میتونی خودت   نفس بکشی قربون نفسات بشم  و دستگاه رو ازت جدا کردن و توی یه دستگاه دیگه که شبیه آکواریم بود و شیلنگ اکسیژن را داخل دستگاه بود گذاشتنت. حالت تقریبا خوب بود یه روز که زنگ زدم حالت رو بپرسم پرستار گفت که باید برات شیر بیاریم ما هم با عجله شیر برداشتیم و آمدیم بیمارستان.  خواستیم با شیشه بهت شیر بدم هم چونت جون نداشت که خوب میک بزنی و هم بیرون از دستگاه اکسیژن افت میکرد برای همین قرار شد با لوله بهت شیر بدن برای همین ما دوباره تو رو تنها گذاشتیم و آمدیم خونه .

این اولین عکست موقع انتقال به بیمارستان رسول

 

همیشه بامزه میخوابی

تقریباً هر روز میومدیم بهت سر میزدیم اگه من نمیومدم بابا حتماً میومد تا اینکه یک روز قبل از تعطیلات 22 بهمن آمدیم ببینیمت که گفتن حالت بد  و تمام بدنت عفونت کرده و شیرو قطع کردن و دوباره سرم برات شروع کردن و قرار بود یک دوره جدید آنتی بیوتیک هم برات شروع کنند کلی هم عکس و آزمایش برات نوشتن بازم با ناامیدی برگشتیم  خونه و فقط برات دعا کردیم . از شنبه بعد از تعطیلات دوباره شیرتو شروع کردن و از روز سه شنبه 27/11/88 وقتی که برای دیدنت آمدیم گفتن که باید بمونم  و از اون به بعد خودم بهت شیر میدادم و همه کارهاتو خودم انجام میدادم یک اتاق بود که مخصوص مادران بود و مامانا اونجا استراحت میکردن هر دفع که وارد اتاق شما یعنی NICU میشدم باید دستامو با مایع دستشوئی و مایع ضدعفونی کننده میشوستم و یک لباس که بهش کاور میگفتن میپوشیدم هر دو ساعت یک بار باید میامدم و بهت شیر میدادم اول با شیشه شروع کردیم چون آسون تر بود و بعد تو دیگه شیر خودمو نخوردی چون تنبل بودی شیشه رو بیشتر دوست داشتی. شکر خدا روز به روز حالت بهتر میشد اما اکسیژنت هنوز بیرون از دستگاه افت می کرد به همین خاطر از دستگاه بیرون نمی آوردمت و همون جا بهت شیر میدادم خیلی سخت بود چون نمی تونستم بغلت کنم.

شب روز پیش دختر گلم بودم فقط هر چند روز یکبار یک شب میرفتم خونه برای دوش گرفتن و تجدید قوا چون خیلی خسته میشدم شبها هر دوساعت یکبار بیدار میشدم و میامدم بهت شیر میدادم تو هم آنقدر ضعیف کوچولو بودی دوساعت طول میکشید که یه ذره شیرو بخوری مقدار شیری هم که میخوردی هر دوساعت یکبار 20 CC بود که همه ی آن یه ذره هم نمی خوردی واسه همین چون شبها کم میخوابیدم حسابی خسته می شدم. کلی دوست با شرایط خودمون آنجا پیدا کرده بودم که وقتی شما نی نی ها خواب بودین مینشستیم با هم درد دل میکردیم. توی همین اوضاع بودیم که عروسی عمو مصطفی بود روز 1 اسفند که اتفاقاً همون روز اکسیژنت را کلاً قطع کردن بعد از ظهر همون روز دایی آمد دنبالم و باز تورو تنها گذاشتم آمدیم خونه برای عروسی آمده شدم و تا فردای عروسی خونه بودم و بعد از تموم شدن پاتختی زود برگشتم پیش دختر گلم . روزها یکی بعد از دیگری میگذشت هر روز کلی آزمایش عکس از تو و بقیه بچه ها میگرفتن تمام دستها و پاهات سوراخ سوراخ شده بود هنوز هم جاهاش معلومه آنقدر ازت خون گرفته بودن که کم خون شده بودی و بهت خون هم زدن. طی این مدت که تو تقریباً یک ماهت شده بود فقط 100 گرم وزن اضافه کرده بودی که اون هم مال چند روزی بود که من آمده بودم پیشت.

+نوشته شده در  دوشنبه 18 مرداد1389ساعت 11:44  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

۸۸/۱۱/۴ یکشنبه صبح ساعت 8 با مامانی و بابایی و خاله سارا از خونه به طرف بیمارستان عرفان راه افتادیم بابات چون شب کار بود از شرکت امد بیمارستان . ساعت 9 صبح بیمارستان بودیم من رفتم قسمت بلوک زایمان و خاله اینا کارای اداری رو انجام دادن وقتی وارد بلوک زایمان شدم  به دکترم خبر دادن که من امدم و من رو آماده عمل کردن قرار شد دکتر ساعت 5/1 بیاد تواین فاصله نوار قلب تو رو گرفتن گفتن خوبه فشار منو گرفتن, بالاست یه کمی هم خوابیدم بعد که بیدار شدم پرستار تا امدن دکتر مامانی اینا رو صدا کرد تخت منم برد نزدیک در خروجی و چند دقیقه با هم حرف زدیم تو این فاصله دکتر امد و رفت که برای عمل حاضر بشه. از مامانی و خاله سارا و بابا خداحافظی کردم . من و دکترم رفتیم اتاق عمل چند نفر تو اتاق عمل من رو آماده کردن چون بیهوش نبودم همه چیز رو میشنیدم وقتی دنیا امدی حس کردم توی دلم خالی شد بعد یه گریه کوچولی کردی دکتر گفت که دخترت شبیه خودته. یکی از اون خانوما تورو اورد طرف سرم و صورتت رو به صورتم چسبوند و زود تو رو برد که توی دستگاه بزارن, کل عمل نیم ساعت بیشتر طول نکشید. وقتی که منو بردن بخش ساعت حدود 5/4 بود مامانی شب موند پیشم همون شب خواستم بیام تو رو که توی یه بخش دیگه بودی ببینم ولی نگذاشتن صبح روز بعدشم خواستم بیام بازم نگذاشتن  تا بعد از ظهر که مرخص شدم آمدم طبقه ای که تو انجا بودی اجازه گرفتیم که بیایم ببینیمت ولی فقط منو گذاشتن یه لباس مخصوص پوشیدم وارد بخش شدم وقتی دیدمت آنقدر کوچولو لاغر بودی, پوستت تیره و خشک و کشیده بود ولی موهات زیاد بود و مشکی. نفسات نامرتب بود و دستگاه اکسیژن بهت وصل بود پرستار یه کمی درمورد چه طور شیر دادن بهت برام توضیح داد  اشکم دیگه درآمده بود از درد از اینکه تورو با خودمون نمیبریم خونه . وقتی امدم بیرون فشارم افتاده بود رنگم پریده بود از در بیمارستان که امدیم بیرون بارون میبارید یه باد سردی هم میامد بابا آژانس گرفت من و مامانی تو ماشین نشستیم بابا رفت دنبال یه سری کارای تو کلی طول کشید تا بیاد ما از سرما تو ماشین یخ زدیم منم کل راه رو تا خونه گریه کردم .

+نوشته شده در  دوشنبه 18 مرداد1389ساعت 9:33  توسط مامان ثنا |  نظر بدهید
 

 مرداد 88 بود که من و بابات فهمیدیم که خدا تو رو بهمون داده . اولش خیلی نگران بودیم  ولی کم کم  خودمون رو برای دیدنت آماده کردیم .همه چی خوب بود  تا اینکه 1 آذر ماه که آخرای 5 ماهگیت بود برای تعیین جنسیتت به سونوگرافی سه بعدی رفتم .دکتر سونوگرافی گفت که مایع اطراف بچه کم شده بعید میدونم این بچه به سرانجام برسه وجنسیت تو هم معلوم نشد خلاصه کلی منو ترسوند منم با چشم گریون برگشتم خونه . شب مامانی اینا آمدن خونمون واسه دلداری . چند روز بعد که جواب سونوگرافی رو برای دکترم بردم برام دو هفته استراحت نوشت و گفت آب زیاد بخورم تا مایع اطراف بچه زیاد بشه کل دو هفته رو خوردم وخوابیدم به امید اینکه بعدش همه چی درست میشه اما بازم دکتر 2 هفته دیگه استراحت داد دکتر میگفت که فشارم بالاست و این باعث میشه خون آب و غذا خوب بهت نرسه بعد از دوهفته بازم دکتر یه استراحت 1 ماه برام نوشت گفت که تا آخر بارداری باید استراحت کنم و مایعات زیاد بخورم. دکتر گفت که احتمالا زود باید دنیات بیاره ولی فکر نمی کردیم به این زودی . زود به زود هم باید با سونوگرافی مقدار مایع چک میشد تا حدی که هفته آخر سه بار سونوگرافی رفتم تا اینکه شنبه 3/11/88 که رفتم سونو دکتر آنجا گفت که یکی دو روز دیگه هم میشه صبر کرد اما وقتی با دکتر خودم صحبت کردم گفت که بهتر صبر نکنیم چون ممکنه بچه آسیب مغز ببینه برای همین باید فردا بریم بیمارستان .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

هدي جون
29 تیر 90 14:05
سلام حالتون خوبه ؟؟؟ ميخواستم اگه ميشه به من راي بدين كد من : 128
مامان یکتا
5 مهر 90 15:08
سلام ای جان عزیزم چه خوشگلی فرشته به ما هم سر بزن بی معرفت نباش
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثنا جون می باشد