بدون عنوان
همچنان خونه ی مامانی بودیم شب سال تحویل هم آنجا بودیم و اولین روز عید بالاخره بعد از چندین ماه رفتیم خونه ی خودمون وسایل تو رو چند روز زودتر بردیم و خونه رو کمی تمیز و مرتب کردیم. کل عیدو تنها تو خونه بودیم دکتر گفته بود تا وقتی که ۳ کیلو نشدی تورو توی مکانهای پر جمعیت نبریم چون اگه مریض میشدی یا سرما میخوردی باید دوباره بستری میشدی.
روز ۸ فروردین مامانی آمد خونمون و بردیمت حموم هر کاریت کردیم بیدار نشدی کل مدتی رو توی حموم خواب بودی. (تقریباْ از ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۱ تا ۲۲ ساعت خواب بودی) بعد از حموم بردیمت بهداشت قد و وزنت رو گرفتن ولی هنوز ۳ کیلو نشده بودی. خانمی که واکسن رو میزدی هم هر کاری کرد بیدار نشدی اما وقتی که سرنگ رو تو پات فرو کرد بیدارشدی شروع کردی به گریه کردن تازه برای اولین بار درست صدای گریه ات رو شنیدیم چون کوچولو بودی خیلی هم گریه نمی کردی. ولی چند ساعت بعد از زدن واکسن هرچی پاتو تکون میدادی درد میگرفت و گریه میکردی و همه کلی ذوق میکردن که صدای گریه ات رو میشندین از طرفی هم ناراحت میشدن که درد داری . کل عید دو سه بار خونه مامانی گلی رفتم دو بار هم خونه ی مامانی بتول که بار اول مامانی بتول به همه گفته بود که آن روز نیان اونجا تا خلوت باشه بخاطر تو. بار دوم همه ی عموها عمه ها و مامانی گلی اینا هم آنجا بودن با یه عالم ترس لرز و دلهره رفتیم ولی خدا رو شکر چیزی نشد عمو مصطفی و زن عمو منصوره سوغاتهایی را که از مشهد گرفته بودن آوردن اونجا زن عمو منصوره کلی لباس برات خریده بود دستشون درد نکن ایشاال.. تولد نی نی شون جبران کنیم. خلاصه به جز این دوجا، جای دیگه ای نرفتیم کسی هم خونمون نیومد. |
روز شنبه 8/12/88 صبح همه مامان ها منتظر دکتر بودیم که بیاد نی نی ها رو ویزیت کنه که وقتی نوبت تو شد گفت که دیگه مرخصی وای بالاخره دختر من هم مرخص شد میتونستیم با هم بریم خونه . عمه زهرا هم پیشمون بود زود به بابا زنگ زدم گفتم که بیاد دنبالمون بابا هم شبکار بود از همون شرکت مستقیم آمد بیمارستان و با عمه زهرا رفتن دنبال کارهای اداری به مامانی هم خبر دادم که برات لباس بیارن نزدیکای ظهر بود که دایی و مامانی آمدن کارای اداری هم تموم شده بود. واکسنهاتو برات زدن ولی چون عمه زهرا از درمانگاه چشم برات وقت معاینه چشم گرفته بود و دکتر بعد از ظهر می آمد منتظر شدیم. با کمک عمه زهرا لباسای دختر گلمو پوشیدیم ولی همه لباسها بهت بزرگ بود توشون گم شده بودی بعد برای همیشه از اون اتاق NICU لعنتی آمدیم بیرون (خدارو شکر )، و رفتیم درمانگاه چشمم کلی منتظر شدیم چون باید یک قطره ای رو توی چشمت میریختن که مردمک چشمت رو باز می کرد بعد دکتر با چراغ قوه و یه چیزی شبیه ذره بین داخل چشمت رو نگاه کرد تو هم یه کمی گریه کردی و چند بار این کارو تکرار کرد تا مردمک چشمت باز شد از طرفی آنجا خیلی شلوغ بود و تو نباید جاهای شلوغ آلوده میرفتی بهمین خاطر کلی میترسیدیم ولی بالاخره مردمک چشمت باز شد و دکتر گفت که خوبه ولی چند وقت دیگه دوباره بیارینش. وای خدای من بالاخره همگی من، بابا، مامانی، عمه زهرا و دایی احسان با خوشحالی از بیمارستان آمدیم بیرون و به طرف خونه به راه افتادیم. وقتی رسیدیم هوا تاریک شده بود بارون هم میامد. گوسفند رو جلوی پامون سر بریدن و بعد من تو رفتیم طبقه بالای خونه مامانی اینا تورو تو جات خوابوندم و بعد خاله سارا و خاله محدثه عمه زهره و مامانیا آمدن بالا تو رو ببینن همه تعجب می کردن وقتی تورو میدیدن از بس کوچولو بودی. شبهایی که بابا بود من و بابا پیش بودیم و نوبتی بیدار میشدیم و بهت شیر میدادیم و شبهای که بابا نبود من و مامانی پیشت بودیم ولی کسی حق نداشت بیاد بالا فقط وقتی که من میخواستم غذا بخورم یکی میامد پیش تو تا من غذامو بخورم. سخت بود ولی خوبیش این بود که توی خونه بودیم و بقیه کمک میکردن. روز 13 اسفند برای اولین بار حمومت دادیم توی اتاق با کلی ترس و لرز و ذوق و شوق من بودم مامانی، بابا و خاله محدثه هم فیلم میگرفت. بعد حموم کلی ناز شده بودی. روز 19 اسفند بردیمت مطب دکتر محققی تا برای اولین بار بعد از مرخص شدن ببینتد دکتر گفت که همه چی خوبه و مشکلی وجود نداره آمدیم خونه بابا رفت بیرون تا وسایل لازم برای شام فردا شب که قرار جشن نامگذاریت باشه رو بخر من هم آمدم که داروهات رو بدم (کلی شربت و قطره داشتی که باید هر کدام را سر ساعت معینی با سرنگ بهت میدادیم) وقت دادن شربت روی بود کسی رو برای کمک صدا نکردم و خودم تنها شروع کردم به دادن شربت به تو این شربت هم خیلی شیرین بود برای همین پرید گلوت هری زدم پشتت بازم سلفه میکردی با جیغ و فریاد مامانی را صدا کردم تو رو برداشتم رفتم توی راه پله ها که مامانی بابایی وخاله ها و دایی آمدن بالا هرچی میزدیم پشتت باز سلفه میکردی منم کف پات رو میگرفتم محکم میزدم کف پات بعد تو یه کوچولو گریه میکردی بعد چشماتو میبستی و میخوابیدی هرچی بابایی میگفت بچه چیزیش نیست باز ما هی به پشت و کف پاهات میزدیم بالاخره بابا امد زود تورو برداشتیم و رفتیم درمانگاه امامرضا بدون نوبترفتم توی اتاق دکتر و اون گفت که چیزیت نیست فقط خوابی با خوشحالی برگشتیم خونه. 20 اسفند برات جشن نامگذاری گرفتیم که بابایی و مامانی، عمه زهره، عموها و زن عموها و عمه ها، همه کارها رهم مامانی گلی و خاله سارا کردن و من اصلاً کمک نکردم و فقط پیش تو بودم. شام هم از همون گوسفندی بود که جلو پامون سربریدن کل شب من و تو بالا بودیم و بقیه پایین تا بعد از شام یک چند دقیقه آوردیمت پایین و بابایی ابراهیم تو گوشت اذان و اقامه و اسمتو خوند ثنا عسلی. اینم چند تا عکس از عسل خانم
|
۸۸/۱۱/۵ ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود که رسیدیم خونه مامانی تو هم تنها موندی بیمارستان سه روز اول من نتونستم بیام بیبینمت اما بابا تنها میامد دیدنت بعد از سه روز یعنی 7/11/88 با هزار ترس و لرز بردیمت بیمارستان حضرت رسول جایی که عمه زهرا آنجا کار میکرد یکی دو روز اول تو این بیمارستان هم دستگاه اکسیژن بهت وصل بود اما یه روز خودت به شینگ و چسب اینا آنقدر دست زده بودی که پرستارا فهمیده بودن دیگه میتونی خودت نفس بکشی قربون نفسات بشم و دستگاه رو ازت جدا کردن و توی یه دستگاه دیگه که شبیه آکواریم بود و شیلنگ اکسیژن را داخل دستگاه بود گذاشتنت. حالت تقریبا خوب بود یه روز که زنگ زدم حالت رو بپرسم پرستار گفت که باید برات شیر بیاریم ما هم با عجله شیر برداشتیم و آمدیم بیمارستان. خواستیم با شیشه بهت شیر بدم هم چونت جون نداشت که خوب میک بزنی و هم بیرون از دستگاه اکسیژن افت میکرد برای همین قرار شد با لوله بهت شیر بدن برای همین ما دوباره تو رو تنها گذاشتیم و آمدیم خونه .
این اولین عکست موقع انتقال به بیمارستان رسول
همیشه بامزه میخوابی تقریباً هر روز میومدیم بهت سر میزدیم اگه من نمیومدم بابا حتماً میومد تا اینکه یک روز قبل از تعطیلات 22 بهمن آمدیم ببینیمت که گفتن حالت بد و تمام بدنت عفونت کرده و شیرو قطع کردن و دوباره سرم برات شروع کردن و قرار بود یک دوره جدید آنتی بیوتیک هم برات شروع کنند کلی هم عکس و آزمایش برات نوشتن بازم با ناامیدی برگشتیم خونه و فقط برات دعا کردیم . از شنبه بعد از تعطیلات دوباره شیرتو شروع کردن و از روز سه شنبه 27/11/88 وقتی که برای دیدنت آمدیم گفتن که باید بمونم و از اون به بعد خودم بهت شیر میدادم و همه کارهاتو خودم انجام میدادم یک اتاق بود که مخصوص مادران بود و مامانا اونجا استراحت میکردن هر دفع که وارد اتاق شما یعنی NICU میشدم باید دستامو با مایع دستشوئی و مایع ضدعفونی کننده میشوستم و یک لباس که بهش کاور میگفتن میپوشیدم هر دو ساعت یک بار باید میامدم و بهت شیر میدادم اول با شیشه شروع کردیم چون آسون تر بود و بعد تو دیگه شیر خودمو نخوردی چون تنبل بودی شیشه رو بیشتر دوست داشتی. شکر خدا روز به روز حالت بهتر میشد اما اکسیژنت هنوز بیرون از دستگاه افت می کرد به همین خاطر از دستگاه بیرون نمی آوردمت و همون جا بهت شیر میدادم خیلی سخت بود چون نمی تونستم بغلت کنم. شب روز پیش دختر گلم بودم فقط هر چند روز یکبار یک شب میرفتم خونه برای دوش گرفتن و تجدید قوا چون خیلی خسته میشدم شبها هر دوساعت یکبار بیدار میشدم و میامدم بهت شیر میدادم تو هم آنقدر ضعیف کوچولو بودی دوساعت طول میکشید که یه ذره شیرو بخوری مقدار شیری هم که میخوردی هر دوساعت یکبار 20 CC بود که همه ی آن یه ذره هم نمی خوردی واسه همین چون شبها کم میخوابیدم حسابی خسته می شدم. کلی دوست با شرایط خودمون آنجا پیدا کرده بودم که وقتی شما نی نی ها خواب بودین مینشستیم با هم درد دل میکردیم. توی همین اوضاع بودیم که عروسی عمو مصطفی بود روز 1 اسفند که اتفاقاً همون روز اکسیژنت را کلاً قطع کردن بعد از ظهر همون روز دایی آمد دنبالم و باز تورو تنها گذاشتم آمدیم خونه برای عروسی آمده شدم و تا فردای عروسی خونه بودم و بعد از تموم شدن پاتختی زود برگشتم پیش دختر گلم . روزها یکی بعد از دیگری میگذشت هر روز کلی آزمایش عکس از تو و بقیه بچه ها میگرفتن تمام دستها و پاهات سوراخ سوراخ شده بود هنوز هم جاهاش معلومه آنقدر ازت خون گرفته بودن که کم خون شده بودی و بهت خون هم زدن. طی این مدت که تو تقریباً یک ماهت شده بود فقط 100 گرم وزن اضافه کرده بودی که اون هم مال چند روزی بود که من آمده بودم پیشت. |
۸۸/۱۱/۴ یکشنبه صبح ساعت 8 با مامانی و بابایی و خاله سارا از خونه به طرف بیمارستان عرفان راه افتادیم بابات چون شب کار بود از شرکت امد بیمارستان . ساعت 9 صبح بیمارستان بودیم من رفتم قسمت بلوک زایمان و خاله اینا کارای اداری رو انجام دادن وقتی وارد بلوک زایمان شدم به دکترم خبر دادن که من امدم و من رو آماده عمل کردن قرار شد دکتر ساعت 5/1 بیاد تواین فاصله نوار قلب تو رو گرفتن گفتن خوبه فشار منو گرفتن, بالاست یه کمی هم خوابیدم بعد که بیدار شدم پرستار تا امدن دکتر مامانی اینا رو صدا کرد تخت منم برد نزدیک در خروجی و چند دقیقه با هم حرف زدیم تو این فاصله دکتر امد و رفت که برای عمل حاضر بشه. از مامانی و خاله سارا و بابا خداحافظی کردم . من و دکترم رفتیم اتاق عمل چند نفر تو اتاق عمل من رو آماده کردن چون بیهوش نبودم همه چیز رو میشنیدم وقتی دنیا امدی حس کردم توی دلم خالی شد بعد یه گریه کوچولی کردی دکتر گفت که دخترت شبیه خودته. یکی از اون خانوما تورو اورد طرف سرم و صورتت رو به صورتم چسبوند و زود تو رو برد که توی دستگاه بزارن, کل عمل نیم ساعت بیشتر طول نکشید. وقتی که منو بردن بخش ساعت حدود 5/4 بود مامانی شب موند پیشم همون شب خواستم بیام تو رو که توی یه بخش دیگه بودی ببینم ولی نگذاشتن صبح روز بعدشم خواستم بیام بازم نگذاشتن تا بعد از ظهر که مرخص شدم آمدم طبقه ای که تو انجا بودی اجازه گرفتیم که بیایم ببینیمت ولی فقط منو گذاشتن یه لباس مخصوص پوشیدم وارد بخش شدم وقتی دیدمت آنقدر کوچولو لاغر بودی, پوستت تیره و خشک و کشیده بود ولی موهات زیاد بود و مشکی. نفسات نامرتب بود و دستگاه اکسیژن بهت وصل بود پرستار یه کمی درمورد چه طور شیر دادن بهت برام توضیح داد اشکم دیگه درآمده بود از درد از اینکه تورو با خودمون نمیبریم خونه . وقتی امدم بیرون فشارم افتاده بود رنگم پریده بود از در بیمارستان که امدیم بیرون بارون میبارید یه باد سردی هم میامد بابا آژانس گرفت من و مامانی تو ماشین نشستیم بابا رفت دنبال یه سری کارای تو کلی طول کشید تا بیاد ما از سرما تو ماشین یخ زدیم منم کل راه رو تا خونه گریه کردم . |
مرداد 88 بود که من و بابات فهمیدیم که خدا تو رو بهمون داده . اولش خیلی نگران بودیم ولی کم کم خودمون رو برای دیدنت آماده کردیم .همه چی خوب بود تا اینکه 1 آذر ماه که آخرای 5 ماهگیت بود برای تعیین جنسیتت به سونوگرافی سه بعدی رفتم .دکتر سونوگرافی گفت که مایع اطراف بچه کم شده بعید میدونم این بچه به سرانجام برسه وجنسیت تو هم معلوم نشد خلاصه کلی منو ترسوند منم با چشم گریون برگشتم خونه . شب مامانی اینا آمدن خونمون واسه دلداری . چند روز بعد که جواب سونوگرافی رو برای دکترم بردم برام دو هفته استراحت نوشت و گفت آب زیاد بخورم تا مایع اطراف بچه زیاد بشه کل دو هفته رو خوردم وخوابیدم به امید اینکه بعدش همه چی درست میشه اما بازم دکتر 2 هفته دیگه استراحت داد دکتر میگفت که فشارم بالاست و این باعث میشه خون آب و غذا خوب بهت نرسه بعد از دوهفته بازم دکتر یه استراحت 1 ماه برام نوشت گفت که تا آخر بارداری باید استراحت کنم و مایعات زیاد بخورم. دکتر گفت که احتمالا زود باید دنیات بیاره ولی فکر نمی کردیم به این زودی . زود به زود هم باید با سونوگرافی مقدار مایع چک میشد تا حدی که هفته آخر سه بار سونوگرافی رفتم تا اینکه شنبه 3/11/88 که رفتم سونو دکتر آنجا گفت که یکی دو روز دیگه هم میشه صبر کرد اما وقتی با دکتر خودم صحبت کردم گفت که بهتر صبر نکنیم چون ممکنه بچه آسیب مغز ببینه برای همین باید فردا بریم بیمارستان . |