جشن مهد
الان تقریباً یک ماهی هست که میری مهد یه کمی اخلاق و خوابت بهتر شده صبحها مامانی ساعت ٨ میبرتت مهد روزای اول دنبال مامانی گریه میکردی و چند روزی که بهتر شدی، آنجا با بچه ها صبحانه میخوری بازی میکنی و شعر یاد میگیری تا ساعت ٥/١١ دوباره مامانی میاد دنبالت وقتی میای خونه ناهار می خوری ٢ ساعت میخوابی و بعد خودت بیدار میشی و تا شب که دوباره من به زور بخوابونمت ولی دیرتر از ٥/١٢ نمی خوابی بازم جای شکر داره که خوابت یه ذره بهتر شد. خودم حس میکنم از وقتی که رفتی مهد منو بیشتر از قبل دوست داری انگار قدر منو بیشتر میدونی .
چند وقت پیش که روز مادر بود یه جشن توی مهد گرفتن و به مادرها یه لوح دادن. دیروز هم که به مناسبت تولد امام محمد تقی و جشن پایان تحصیلی پیش دبستانی ها و روز پدر مراسم گرفتن که کارت دادن و دعوت کردن تالار فانوس شهر و کلی برنامه براتون اجرا کردن یه آقاهه که اسمش عمو مهدی بود با یه عروسک مینی موس برزگ که شعر میخوندن مسابقه و از این جور برنامه اجرا کردن و به باباها هم لوح دادن دخمل جیگر من هم لباس مینی موسی شو پوشید و با من و چون بابا نتونست بیاد با خاله سارا رفتیم .
دیروز خودم بردمت مهد کل راه رو توی بغلم بودی وقتی هم رسیدیم مهد شروع کردی به گریه بعد چشماتو بستی و خاله افسانه به زور بغلت کرد تا از من جدا شدی حس میکنم خاله افسانه یه جورایی جای خالی خاله سارا توی مهد برات پر میکنه چون توی جشن هم پیش بچه ها نمی نشستی و همش پیش خاله افسانه بودی خدا کنه یه کم از این وابستگی به خاله ها کم بشه.