جیگرتر شدن ملوسک
ملوسک مامان روز به روز با مزه تر میشه اینم چند تا از کارهای جیگر طلا
وقتی که از بیرون میرسیم خونه چون خونمون طبقه سوم من و بابا نفسمون بند میاد و نفس نفس میزنیم بعد تو هم شروع میکنی نفس نفس زدن انگار که با پای خودت از پله ها آمدی بالا.
یک بار که داشتی با کتاب خاله محدثه بازی میکردی صفحه اول کتاب که بسم ا.. داره رو باز کردی و شروع کردی به صلوات فرستادن مَمَ.
شب قدر هم من داشتم دعا میخوندم یه کتاب کوچیک هم دادم دستت تو هم شروع کردی ورق زدن پچ پچ کردن انگار که داری دعا میخونی الهی فدای آن دعا خوندنت بشم ولی کمی بعد خسته شدی و وقتی که من دعا میخوندم و حواسم به تو نبود شروع میکردی داد زدن تا من توجه هم به تو جلب بشه شیطون بلا.
چند وقت پیش که باهم رفتیم حموم همش میخواستی صابون رو بگیری دستت ولی از دستت لیز میخورد می افتاد ته وانت ولی میترسیدی دستت رو ته وان ببری و صابون رو برداری بعد دوباره خودم صابون رو دادم دستت و در عرض چند ثانیه که من حواسم نبود صابون رو مثل یه خوارکی گذاشتی دهنت.
هرکس چه خونه ی خودمون چه خونه ی مامانی به حموم ثنا با سرعت به دنبالش و آنقدر در حموم رو میزنی می گی حَاُم که طرف رازی بشه و درو برات باز کنه .