سقوط ملوسک با مامانش
نازنینم ملوسکم عزیزم کودکم روزت مبارک
بازم تأخیر نانازم
روز پنجشنبه شام خونه عمه زهرا دعوت داشتیم غروب بابا هم آمد و آماده شدیم که بریم من کفشهای تو رو پوشیدم و بغلت کردم که از پله ها بریم پائین بابا هم داشت لامپها رو خاموش میکرد که بعد در قفل کنه من و تو هم راه افتدیم سه تا پله مونده بود به پاگرد همسایه پایینی که نمیدونم چی شد که پاهام از زانو خم شد و با زانو آمدم پائین تو هم توی بغلم وقتی که به پاگرد رسیدم تو از روی دستم با پشت برگشتی و پشت سرت محکم خورد زمین با یه صدای بلند. بابا از بالا آمد پائین و کیانا و مامانش هم از خونشون آمدن بیرون چند دقیقه اول نمیتونستم تکون بخورم تو رو دادم بغل بابا مامان کیانا برامون آب آورد ولی تو وقتی من رو میدیدی گریه ات بند نمی آمدخلاصه با هر بدبختی که بود دوباره رفتیم بالا تو آروم شدی و بعد راه افتادیم رفتیم خونه ی عمه زهرا تا آنجا خودم رو نگه داشتم و گریه نکردم اما وقتی همه پرسیدن که چرا دیر آمدین دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه گفتیم که چی شده بعد همه گفتن که باید برید هم از سر تو و هم از پای من عکس بگیریم پشت سرت کلی باد کرده بود پای راست من هم کلی باد کرده بود و کبود شده بود ولی پای چپم کمتر خلاصه رفتیم درمانگاه شبانه روزی که عکس بندازیمولی مگه تو وایمیستادی که دکتر ازت عکس بگیر آنقدر گریه کردی دست پا زدی که با دوبار عکس گرفتن باز هم خیلی واضح نبود دکتر عکسها رو دید گفت که چیزی نیست ولی تا ٢٤ ساعت دیگه مواظب باشیم یک وقت سرگیجه یا حالت تهوع نداشته باشی از درمانگاه دوباره برگشتیم خونه ی عمه زهرا شام خوردیم بعد شب رفتیم خونه ی مامانی تو و مامانی و خاله سارا تا صبح ساعت ٥ بیدار بودید ولی من خوابیدم وقتی صبح بیدار شدم تمام بدنم کوفته بود و درد میکرد ولی بازم خدارو شکر که بلایی سرمون نیومد و دخلکم چیزیش نشد .
١٦/٧/٩٠