ثناجونثناجون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

ثنا جون

سقوط ملوسک با مامانش

1390/7/18 11:47
نویسنده : مامان
384 بازدید
اشتراک گذاری

نازنینم ملوسکم عزیزم کودکم روزت مبارک

بازم تأخیر نانازم

روز پنجشنبه شام خونه عمه زهرا دعوت داشتیم غروب بابا هم آمد و آماده شدیم که بریم من کفشهای تو رو پوشیدم و بغلت کردم که از پله ها بریم پائین بابا هم داشت لامپها رو خاموش میکرد که بعد در قفل کنه من و تو هم راه افتدیم سه تا پله مونده بود به پاگرد همسایه پایینی که نمیدونم چی شد که پاهام از زانو خم شد و با زانو آمدم پائین تو هم توی بغلم وقتی که به پاگرد رسیدم تو از روی دستم با پشت برگشتی و پشت سرت محکم خورد زمین با یه صدای بلندniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com. بابا از بالا آمد پائین و کیانا و مامانش هم از خونشون آمدن بیرون چند دقیقه اول نمیتونستم تکون بخورم تو رو دادم بغل بابا مامان کیانا برامون آب آورد ولی تو وقتی من رو میدیدی گریه ات بند نمی آمدniniweblog.comخلاصه با هر بدبختی که بود دوباره رفتیم بالا تو آروم شدی و بعد راه افتادیم رفتیم خونه ی عمه زهرا تا آنجا خودم رو نگه داشتم و گریه نکردم اما وقتی همه پرسیدن که چرا دیر آمدین دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریهCute 
smiley گفتیم که چی شده بعد همه گفتن که باید برید هم از سر تو و هم از پای من عکس بگیریم پشت سرت کلی باد کرده بود پای راست من هم کلی باد کرده بود و کبود شده بود ولی پای چپم کمتر خلاصه رفتیم درمانگاه شبانه روزی که عکس بندازیمniniweblog.comولی مگه تو وایمیستادی که دکتر ازت عکس بگیر آنقدر گریه کردی دست پا زدی که با دوبار عکس گرفتن باز هم خیلی واضح نبود دکتر عکسها رو دید گفت که چیزی نیست ولی تا ٢٤ ساعت دیگه مواظب باشیم یک وقت سرگیجه یا حالت تهوع نداشته باشی از درمانگاه دوباره برگشتیم خونه ی عمه زهرا شام خوردیم بعد شب رفتیم خونه ی مامانی تو و مامانی و خاله سارا تا صبح ساعت ٥ بیدار بودید ولی من خوابیدم وقتی صبح بیدار شدم تمام بدنم کوفته بود و درد میکرد ولی بازم خدارو شکر که بلایی سرمون نیومد و دخلکم چیزیش نشد .

١٦/٧/٩٠

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثنا جون می باشد