ثناجونثناجون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

ثنا جون

رفتن به مهد کودک

هفته قبل من و خاله سارا با ثنایی رفتیم و مهد کودک ثبت نام کردیم. موقع برگشتن بزور راضیت کردیم که بریم خونه، از شنبه هم با مامانی رفتی سر کلاس روز اول مامانی کل روز رو پیشت مونده بود ولی روز دوم یک ساعت مونده بود مامانی میگفت روز اول اصلاً سر کلاس خودت نمی موندی و همش میرفتی سر کلاسای دیگه بخصوص کلاس پیش دبستانی ها و هر چند وقت یکبار هم نگاه میکردی ببینی مامان هنوز هست یا رفته موقع برگشتن هم مامانی باز به زور بعد از نیم ساعت بازی کردن با وسایل توی حیاط مهد میارتد خونه ولی حسابی خسته و گرسنه شده بودی و بعد از خوردن یه چیزی زود میخوابی بعد ازظهر که من آمدم خونه بهت گفتم ثنا تو مهد چکار کردی گفتی سرکلاسم خودم نمی موندم ، می گفتم ثنا نقاشی هم ک...
10 ارديبهشت 1392

سال جدید مطلب جدید

  سال جدید شروع شده و دخمل من هم یه خورده بزرگ شده و شیطونیاش زیاد شده می خواهم دخمل نازم رو بذارم مهدکودک هفته قبل رفتیم یه مهد کودک رو باهم دیدیم و تو از آنجا خوشت آمد و مدام میگی بریم مهد، کی میریم مهد، انشاء الله اگه خدا بخواهد از اول اردییهشت ثبت نام میکنم که بری. امسال چهارمین عیدی بود که دخمل گلم کنار ما بود و خدارو شکر میکنم به خاطر دادن این نعمت به ما و امیدوارم که من و بابا بتونیم یه دخمل خوب و سالم صالح تربیت کنیم. قبل از عید اول اسفند رفتیم مشهد دقیقاً  ١/١٢/٩١ صبح از تهران حرکت کردیم و ٣/١٢/٩١ ساعت ٥/٧ بعداز ظهر از مشهد حرکت کردیم این دفعه مامانی گلی اینها همگی و مامانی بتول بابا بزرگ و ع...
26 فروردين 1392

تولد سه سالگی

دختر عزیزم سه سالش تموم شد و وارد چهارسالگی شد . روز تولدت ٤/١١/٩١ بعداز ظهر که من و بابا از سرکار برگشتیم با خاله ها و مامانی رفتیم برای جشن تولدت کمی خرید کردیم و بعد یه کیک کوچیک گرفتیم و رفتیم خونه مامانی. دایی احسان و بابایی دیر برگشتن خونه وقتی که آمدن یه تولد کوچولو گرفتیم تو هم کلی ذوق کردی . اما جشن تولد اصلی روز سه شنبه ١٠/١١/٩١ روز تولد حضرت محمد(ص) گرفتیم. امسال هم مثل سالهای قبل خاله ها و مامانی از شب قبل آمدن کمک و هم توی تزئین خونه و هم پختن غذا ها کمک کردن دستشون درد نکنه ایشاا... عروسی خاله ها و دایی جبران کنیم . تولد امسال به خواسته خودت مینی موسی بود یه پیراهن قرمز با خالهای سفید و یه تل با ...
24 بهمن 1391

بدون عنوان

بالاخره بعد از مدتها موفق شدم بیام و مطلب جدید برای وبلاگ دخملم بذارم چند وقت پیش آخرای آبان یا اوایل آذر بود که تو رو بردیم طرحی که برای سنجش بینایی بچه ها میذارن آنجا بعد از معاینه چشمات با دستگاه گفتن که باید ببریمت دکتر یه آدرس دادن وقتی بردیمت دکتر گفت که چشمای خوشگلت هم ضعیف و هم تنبلی داره من و بابا کلی نگران شدیم دکتر میگفت شماره چشم چپت 2.5 و باید حتماً عینک بزنی همون روز عینک هم برات سفارش دادیم اما وقتی آمدیم خونه پشیمون شدیم و بابا رفت سفارشو پس گرفت دوباره چند تا دکتر بردیمت که از دو تا دکتر عمو حبیب برامون وقت گرفت و یکی دیگرو عمه زهرا دست هر دوشون درد نکنه و هر سه دکتر گفتن که چیز خاصی نیست و چشمای نازت ضعیف هست ...
12 بهمن 1391

فرهنگ لغات جدید ثنا

تمپایی : دمپایی بَخ بَخ : بدبخت یوفِس : یوسف فِلَچ: فلش می کِتِره : می ترکه کِتون خورد : تکون خورد کِشَسته : شکسته اورقان: قرآن علی غصغر :علی اصغر بستنی قَیفی: بستنی قیفی چند روز پیش میری چشمای خاله سارا را رو نگاه می کنی و رگهای توی چشمشو که میبنی بهش میگی چشمات ترک خورد. ...
15 آذر 1391

خانم شدن دخترم

دخملم حسابی بزرگ خانم شدی همه کلمات را میگی قشنگ صحبت میکنی هرچی که ما بگیم مثل ضبط  صوت عیناً تکرار میکنی جرات نداریم جلوی تو هر حرفی رو بزنیم سریع بعد از ما تکرار میکنی.راستی دیگه پوشک هم نمیشی به کمک مامانی تقریباً وسطای مرداد ماه بود که از پوشک گرفتیمت.و خودت هر وقت که دستشویی داشته باشی میگی تازگی ها هم از روشویی جدا نمیشی اگه ولت کنم یک ساعت دستت رو صابون میزنی صورتت رو می شویی لباساتو خیس می کنی آنقدر بامزه به صورت آب میزنی که آدم میخواد بخوردت. حرفای بامزه میزنی مامانی میگه هر روز که از خواب بیدار میشی میپرسی کی منو آورده اینجا؟ مامانم کو؟ بابام کو؟ البته هر روزی که خونه ی خودمونم باشیم این سوال رو از منم میپرسی که بابا کو؟...
13 مهر 1391

هر روز شیرین تر از دیروز

دخملکم حسابی بزرگ شده و برای خودش خانمی شده و آنقدر بامزه حرف میزنی که دلمون میخواد بخوریمت و بعضی از وقتها یه حرفایی میزنی که میمونمیم این ثنا کوچولو که داره این حرفا رو میزنه تقریباً همه کلمات رو میگی ولی به یک مترجم نیاز داری یک روز خونه مامانی شروع میکنی به خوندن شعر داستان شنگول و منگول و داستان را به شکل دلخواه تغییر میدی و میگی " کی کی در میزنه آقا گرگس میگه دایی بره برای ثنا کادو بخره دایی طفلی هم میره برات یه کتاب داستان کادو میخره. یک روز هم وقتی مامانی میخواد پوشکت رو عوض کنه به مامانی میگی تورو خدا پوشک نکن و مامانی بنده خدا تا شب بدون پوشک نگهت میداره. شعر میخونی چه شعری فقط احتیاج به ترجمه داره مثل ...
28 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثنا جون می باشد