ثناجونثناجون، تا این لحظه: 14 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ثنا جون

عید 91

عید 91 سومین عیدی هست که خدا ثنای عزیز رو به ما داده انشاء اله که سال جدید پر از خوبی خوشی سلامتی برای هممون باشه.  دختر گلم حسابی خانم شده و تقریباً همه چی رو متوجه میشه و میتونه بگه.   لغات جدید ثنا جگر: شَنا : ثنا شلام: سلام هایه: خاله اولین بار در تاریخ 90/10/14 آماش: آدامس ناقلا: ناقلا اسیت: اذیت غذا: گشنمه غذا میخوام گرمزی: قرمزی کمیر: کریم ایشان: احسان مودش: مودث: محدثه تشیدم: ترسیدم تاییک: تاریکه یخ: یخ داگ: داغ یفتن: رفتن موهمون: مهمون بوخون: بخون مشوره: منصوره سنمو: سمنو نوغ: مرغ و تخم مرغ نایی: دینا اولین جمله رو روز ...
6 فروردين 1391

تولد 2سالگی فرشته

بالاخره بعد از دو ماه موفق شدم به وبلاگ ملوسک سر بزنم چون توی اداره جدیدم اینترنت ندارم و خونه هم فرصت نمی شه. دخملم روز به روز بزرگتر میشه کارهاش بامزه تر.     هفته پیش پنجشنبه 6 بهمن تولدت رو جشن گرفتیم تولد زنبوری ناناز خانم شده بود زنبور کوچولو خاله ها کارهای تزئین رو انجام داده بودن صبح روز تولد زودتر از همیشه از خواب بیدار شدی و کلی ذوق کرد دو تادست رو به طرف تزئینها دراز میکردی میگفتی چیه؟ چیه؟ میگفت خاله ها برای تولد ثنا درست کردن میگفتی پویو = یعنی پرو تا بعد از ظهر بیدار بودی با اینکه خوابت می آمد ولی از ذوق خوابت نمی برد اما بزور کلی برات حرف زدم که اگه نخوابی شب که مهمونها بیان خوابت میره یه روسر...
11 بهمن 1390

بدون عنوان

ف رشته کوچولوی مامان امروز ٢٢ ماهش تموم شد و وارد ٢٣ ماه شده الهی قربونت برم هر روز هم بامزه تر از دیروز میشی . از کار جدیدی که انجام میدی  وقتی که اذان میده میری می ایستی جلوی تلوزیون همزمان با دادن اذان نمازتو میخونی لباتو تکون میدی و پچ پچ می کنی خم میشی و برای سجده هم کلا دراز میکشی روی زمین الهی فدات بشم نمازت آنقدر اول وقت که باید گفت پیش از وقت چون قبل از تموم شدن اذان نماز فرشته ام تموم میشه . تازگی ها کمتر کتابهات رو پاره میکنی و بیشتر میشنی ورق میزنی به عکسهاشون نگاه می کنی یا میاری که یکی از ما برات بخونیم بخصوص کتابهای تدی رو که آنقدر از روش خوندیم که داستان رو کامل از حفظ شدیم چند وقتی هم خیلی به تدی گیر میداد...
13 دی 1390

سقوط ملوسک با مامانش

نازنینم ملوسکم عزیزم کودکم روزت مبارک بازم تأخیر نانازم روز پنجشنبه شام خونه عمه زهرا دعوت داشتیم غروب بابا هم آمد و آماده شدیم که بریم من کفشهای تو رو پوشیدم و بغلت کردم که از پله ها بریم پائین بابا هم داشت لامپها رو خاموش میکرد که بعد در قفل کنه من و تو هم راه افتدیم سه تا پله مونده بود به پاگرد همسایه پایینی که نمیدونم چی شد که پاهام از زانو خم شد و با زانو آمدم پائین تو هم توی بغلم وقتی که به پاگرد رسیدم تو از روی دستم با پشت برگشتی و پشت سرت محکم خورد زمین با یه صدای بلند . بابا از بالا آمد پائین و کیانا و مامانش هم از خونشون آمدن بیرون چند دقیقه او...
18 مهر 1390

فرشته مامان برزگ شده

پریشب خونه ی مامانی بودیم تو رفتی سراغ یکی از کابینتا و وسایلش رو در آوردی صدات کردم و گفتم ثنا ظرفها رو در نیار بیا برو ظرفهای خودت رو بیار غذا درست کن من گشنمه اول سبدی رو که دستت بود گذاشتی توی کابینت خواستی در رو ببندی که بهت گفتم اونی رو که رو زمینه هم بردار مثل بچه های خوب اون ظرف هم گذاشتی توی کابینت و درو بستی و رفتی مایتابه خودت رو از توی اسباب بازیات آوردی قاشق خودت رو هم از خاله گرفتی آمدی نشستی کنار من باقاشق توی تابه رو همزدی و قاشق رو گذاشتی دهنم مثلاً داری بهم غذا میدی منم الکی دهنم رو می جنبوندم و ملچ ملوچ میکردم تو هم همچین نگاهم میکردی که میخواستم خودتم بخورم و تند تند بهم غذا میدادی بعد بهت گفتم فقط به من نده خودت هم بخور...
18 مهر 1390

مسافرت رفتن فرشته

جمعه ٢٥ شهریور بود که رفتیم شمال مامانیا با هم رفتم و خودمون با عمه اینها با اتوبوس رفتیم خودمون حدود ساعت ٦ بعد ازظهر چند ساعت بعد از مامانیا رسیدیم رویان خیلی خوش گذشت. هروقت که میرفتیم کنار دریا باید تو رو به زور نگه میداشتیم تا توی آب نری ولی یک بار که ظهر رفتیم کنار دریا و آفتاب بود رفتی توی آب حسابی بازی کردی وقتی که خسته شدی هرکاری میکردم تو آب وای نمیستادی و خودت رو خیس خیس به من میچسبودی، آوردیمت بیرون و لباسهاتو عوض کردیم تو هم خوابیدی وقتی که بیدار شدی بازهم میخواستی بیری توی آب ولی دیگه لباس نداشتی. یه روز هم رفتیم جنگل بعد از ناهار هم رفتیم آبشار آب پری آنجا هوا خنک بود برا...
10 مهر 1390

جیگرتر شدن ملوسک

ملوسک مامان روز به روز با مزه تر میشه اینم چند تا از کارهای جیگر طلا وقتی که از بیرون میرسیم خونه چون خونمون طبقه سوم من و بابا نفسمون بند میاد و نفس نفس میزنیم بعد تو هم شروع میکنی نفس نفس زدن انگار که با پای خودت از پله ها آمدی بالا. یک بار که داشتی با کتاب خاله محدثه بازی میکردی صفحه اول کتاب که بسم ا.. داره رو باز کردی و شروع کردی به صلوات فرستادن مَمَ. شب قدر هم من داشتم دعا میخوندم یه کتاب کوچیک هم دادم دستت تو هم شروع کردی ورق زدن پچ پچ کردن انگار که داری دعا میخونی الهی فدای آن دعا خوندنت بشم ولی کمی بعد خسته شدی و وقتی که من دعا میخوندم و حواسم به تو نبود شروع میکردی داد زدن تا من توجه هم به تو جلب بشه شیطون بلا. ...
4 مهر 1390

بدون عنوان

چند روزی سیستمم خراب بود و نتونستم مطلب جدید برات بنویسم عزیز دلم پنجشنبه ٩٠/٥/١٣رفتیم خونه مامانی گلی و بعد از ظهر توی حیاط استخرت رو پر آب کردیم و تا آب بازی کنی حسابی حال کردی یه دل سیر آب بازی کردی دیگه خودت خسته شده بودی میخواستی بیا بیرون که با خاله سارا شیلنگ آب رو روتنت گرفتیم و بعد آوردیمت بیرون وقتی که خشکت کردیم و لباساتو پوشیدیم از خستگی خوابت برد. جمعه بعد از ظهر دو تایی آماده شدیم و تو هم لباس کفشدوزکیت رو پوشیدی بالها رو برات گذاشتم تل شاخک دارت رو هم برات گذاشتم یه فرشته ناز شده بودی باهم رفتیم تولد کیانا . اول بغلم بودی و پائین نمی آمدی . اونجا هم مثل خونه خودمون به بادکنکها و وسایل ...
4 مهر 1390

پایان هجده ماهگی فرشته

امروز ملوسکم، عروسک جیگرکم نازگلکم 18 ماهت تموم میشه و وارد 19 ماهگی میشی. این هفته بابا تعطیلات تابستونیش بود ولی جایی نرفتیم و تو این هفته رو پیش بابا بودی ولی حسابی بابارو اذیت کردی لجبازی میکردی غذا نمیخوردی و شیطونی میکردی تا اینکه بابا دیروز بردت خونه ی مامانی تو هم کلی ذوق کرده بودی مامانی میگفت کل روز دست خاله سارا رو میگرفتی و راه میرفتی بدون خاله جایی نمی رفتی.آنقدر به خاله و مامانی اینا وابسته شدی که دوروز نرفتی خونشون شروع کردی به اذیت کردن. ...
4 مهر 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثنا جون می باشد